گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد دهم
.جلد دهم‌





[دنباله وقايع سال سي و شش]

بيان جنگ جمل‌

(در جلد سيم تا آخر جنگ جمل نوشته شده اينك بقيه وقايع آن).
گفته شده چون شتر بي‌پا شد و افتاد محمد بن ابي بكر باتفاق عمار رسيدند و محمل را برداشتند و كنار گذاشتند محمد دست بداخل هودج برد. عايشه گفت.
- كيستي كه دست درازي ميكني؟. محمد گفت: برادر مهربان تو.
گفت، برادر بي‌مهر من (عاق). پرسيد اي خواهرك من بتو آسيبي رسيده است؟
عايشه گفت بتو چه؟ گفت پس اين كار را بايد بگمراهي (تو) واگذار كنم؟
گفت نه بهدايت. (مقصود اقدام زشت و باطل تو كه با سرزنش گفته شده).
عمار هم باو گفت شمشيرزني فرزندان خود را چگونه ديدي (مقصود اتباع علي) اي مادر. گفت من مادر تو نيستم. گفت آري چنين است و لو اينكه من اكراه دارم (تو شايسته مادري ما نمي‌باشي.).
عايشه گفت اكنون كه شما پيروزي يافتيد مفاخره و مباهات ميكنيد؟ و نزد ما با كينه و انتقام آمده‌ايد. دور باد، بخدا كسي كه چنين خوي و عادتي دارد هرگز پيروز نميشود آنها هودج را نمايان كردند و در محلي گذاشتند كه در پيرامون آن كسي
ص: 4
نبود. علي هم رسيد و نزد او رفت و گفت: اي مادر در چه حالي هستي؟
گفت حالم نيك است. علي گفت مغفرت خدا شامل حال تو باد.
گفت تو هم مشمول مغفرت باشي.
اعين بن ضبيعة بن اعين مجاشعي رسيد و بر هودج ايستاد و نگاه كرد.
عايشه گفت دورشو خدا ترا لعنت كند. او گفت: بخدا من فقط حميراء (لقب عايشه) را ميبينم (بطعنه) عايشه گفت خداوند پرده ترا بدرد و دست ترا ببرد و پوشيده ترا آشكار كند. او (بعد از آن) در بصره كشته و دست او بريده و جامه او ربوده و پيكر لخت او در ويرانه انداخته شد.
(ممكن است چنين اتفاق افتاده اما اينكه اثر نفرين او بوده غير قابل تصديق است).
بزرگان و اعيان مردم بعد از آن نزد عايشه رفتند يكي از آنها قعقاع بن عمرو بود چون وارد شد درود گفت عايشه گفت من ديروز دو مرد دلاور ديدم كه با هم مبارزه كرده سخت يك ديگر را شمشير ميزدند آيا تو ميتواني آنها را بشناسي و بداني كداميك از آن دو اهل كوفه بود؟
قعقاع گفت آري من آن شخص كوفي را ميشناسم او همان است كه گفته بود تو مادر نامهربان هستي او دروغ گفته تو مهربانترين مادرها هستي ولي اطاعت ترا نكرده‌اند. عايشه گفت بخدا سوگند كاش بيست سال پيش از اين مرده بودم كه چنين روزي را نميديدم. او از آنجا خارج شد و نزد علي رفت.
علي گفت ايكاش من بيست سال پيش از اين مرده بودم. علي هم اين گفته را پس از پايان جنگ جمل بر زبان آورد:
اليك اشكو عجري و بجري‌و معشراً اغشوا علي بصري
قتلت منهم مضرا بمفري‌شفيت نفسي و قتلت معشري
ص: 5
يعني من از فربهي و سنگيني خود شكايت ميكنم از گروهي كه چشم مرا پوشانيده (اغفال يا مخفي كرده) شكايت ميكنم. من از آن گروه مضري در قبال يك مضري ديگر (از قبيله مضر كه نيمي از آنها با علي و نيم ديگر با عايشه بودند) كشته‌ام من تشفي حاصل كردم اما طايفه و قوم خود را كشتم.
چون شب فرا رسيد محمد بن ابي بكر عايشه را سوي شهر بصره برد و در خانه عبد اللّه بن خلف خزاعي نزد صفيه دختر حارث بن ابي طلحه بن عبد العزي بن عثمان بن عبد الدار منزل داد. او (صفيه) ام طلحة الطلحات بن عبد اللّه بن خلف بود. مجروحين هم شبانه و در حال خفا خود را از ميان كشتگان كشيده وارد بصره شدند علي هم مدت سه روز در خارج شهر بصره اقامت كرد و بمردم اجازه داد كه مقتولين خود را دفن كنند.
مردم هم هر يكي كشته خود را در خاك نهفتند. چون علي بر كشتگان گذشت جسد كعب بن سور را ديد گفت: شما ادعا مي‌كنيد كه بي‌خردان و مردم سفيه و نادان آنها را ياري ميكردند. اكنون بنگريد (مقصود كعب از- پرهيزگاران و خردمندان بوده) و خبر داشته باشيد.
بعد از آن عبد الرحمن بن عتاب را ميان كشتگان ديد و گفت: اين شاه زنبوران قوم است (ملكه زنبور عسل تشبيه بامير زنبور كرده كنايه از رئيس قوم است كه خود علي ابن لقب و صفت را داشت). مقصود اينكه مانند زنبور گرد او تجمع مي‌كردند (كنايه از سالاري او).
علي و اتباع او در محل رصافه جمع شده كه نماز بخوانند. علي بر طلحه هم گذشت و گفت دريغ بر تو اي ابا محمد (كنيه او). إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ. بخدا سوگند من اكراه داشتم كه قتلگاه قريش را مشاهده كنم. تو (خطاب بجسد طلحه) هماني كه شاعر گفته:
ص: 6 فتي كان بدينه الغني من صديقه‌اذا ما هوا استغني و يبعده الفقر يعني جوانمردي بود كه اگر توانگر ميشد توانگري او را بدوست نزديك تر ميكرد و اگر تهي‌دست ميشد از دوست دور ميگرديد. (كنايه از كرم و عزت نفس).
بر هر كشته از هر مرد محترمي كه ميگذشت همان گفته را تكرار ميكرد كه: بعضي ادعا كرده‌اند كه فقط اوباش بقصد جنگ ما آمده‌اند و حال آنكه اين مرد مجتهد عابد زاهد ميان آنها بود.
علي بر كشتگان طرفين متحارب از اهل بصره و كوفه نماز ميت خواند.
همچنين بر مقتولين قريش از طرفين امر داد كه كشتگان در پيرامون شهر در يك حفره بزرگ نهان شوند. هر چه در قتلگاه غنيمت و سلاح بدست آمد در مسجد انباشت كه وارثين يا مالكين هر چيزي خود مال خويش را شناخته برميداشتند ولي هر چه علامت دولت اسلام را داشت در بيت المال ضبط ميكرد.
مجموع كشتگان ده هزار تن از طرفين بالتساوي بود. نيمي از اتباع علي و نيمي از پيروان عايشه بودند.
غير از اين روايت هم روايات ديگري نقل شده از قبيله ضبه هزار مرد كشته شده بود. از بني عدي كه بيشتر احاطه كرده دفاع مينمودند هفتاد تن كشته كه تمام آنها حافظ قرآن بودند. آن غير از جوانان و اشخاصي كه قاري قرآن نبودند (كه بشمار نيامدند).
چون علي از كار زار فراغت يافت احنف بن قيس با بني سعد كه از جنگ كناره گرفته بودند نزد او رفت. علي باو گفت: خوب بود باز در حال انتظار مي‌ماندي (خانه‌نشين ميشدي، بطعنه) احنف گفت من خود را نسبت بتو نكوكار و وفادار مي‌دانم من فقط اطاعت امر ترا كردم (كه با ترك جهاد موافقت كردي) اي امير المؤمنين نيكي و ارفاق
ص: 7
كن زيرا راهي را كه تو ميروي بسيار سخت و دور ميباشد. تو فردا بيشتر بمن احتياج خواهي داشت تا ديروز، قدر نكوكاري مرا بشناس و مرا در ياري و هواخواهي خود خالص و مخلص بدان. چنين مگو (و گله مكن) كه من هميشه نسبت بتو صميمي و خيرخواه خواهم بود.
علي روز دوشنبه وارد بصره شد. مردم آن شهر هر قبيله با تشكيلات و پرچم داري خود دسته دسته با او بيعت كردند حتي مجروحين و اسراء و پناهندگان عبد الرحمن بن ابي بكره با جمعي از پناهندگان نزد او رفت و بيعت كرد.
علي باو گفت كسي كه از جهاد بازنشسته و در حال كناره‌گيري مانده با من چه كار خواهد كرد؟ مقصود او ابو بكره پدر عبد الرحمن گفت:
- بخدا سوگند او بيمار است. او طالب خرسندي و خشنودي تو مي‌باشد.
علي باتفاق او براي عيادت پدرش رفت. علي بر او داخل شد و گفت تو كناره گيري كردي و تقاعد نمودي.
او دست بر سينه خود نهاد و گفت مرض من آشكار است. عذر خواست و علي عذر او را پذيرفت.
علي حكومت بصره را باو تكليف كرد و او خودداري نمود و گفت يكي از خويشان خود را بامارت بصره منصوب كن تا مردم رام شوند منهم مشاور او خواهم بود و هر چه صلاح است باو خواهم گفت.
هر دو بامارت ابن عباس راضي شدند. زياد ابن ابيه (برادر ابو بكره از مادر كه سميه معروفه ايراني بود) را براي خراج و بيت المال (پيشكار دارائي) برگزيد. بابن عباس هم فرمود كه هر چه او تصميم بگيرد قبول كند و مطيع باشد و زياد هم كناره‌گيري كرده بود.
علي نزد عايشه بخانه عبد اللّه بن خلف بزرگترين و بهترين خانه بصره بود
ص: 8
رفت. در آنجا كه زنان بر دو برادر كه عبد اللّه و عثمان بن خلف بودند و در جنگ كشته شده يكي با علي و ديگري مخالف و با عايشه بود ندبه و زاري و شيون ميكردند.
صفيه زن عبد اللّه با روپوشي نشسته ميگريست چون علي را ديد فرياد زد:
- اي علي اي كشنده خويشان و دوستداران. اي كسي كه ميان جمع تفرقه انداخته (ميان دو برادر مقتول كه يكي يار او و ديگري دشمن او بوده جدائي انداخته) خداوند فرزندان ترا يتيم كند.
علي هيچ چيز نگفت. سپس نزد عايشه رفت و سلام كرد و نشست و گفت:
- صفيه ما را با ناسزا استقبال كرد. من او را از وقتي كه دوشيزه بود تاكنون نديده بودم.
چون علي برخاست و رفت دوباره نزد او رفت و گفته پيش را تكرار كرد.
علي سوار ماده استر (قاطر) بود. عنان مركب را پيچيد. رو باو كرد و گفت:
- من خواستم در اين سراي را بگشايم و هر كه در آن زيست ميكند بكشم در آنجا جمعي از مجروحين پناه برده و بستري و مخفي بودند. قبل از آن خبر پنهان شدن آنها را داده بودند. علي نشنيده انگاشت و از قتل آنها اغماض كرده بود. او هرگز گريخته و مجروح را نمي‌كشت و پرده كسيرا نمي‌دريد و مال كسي را نمي‌ربود.
(آن گفته تهديد آميز را براي منع صفيه از تكرار دشنام بزبان آورد).
چون علي از نزد عايشه برگشت مردي از قبيله ازد باو گفت بخدا سوگند نبايد بگذاريم اين ما را دشنام دهد و بر ما چيره شود.
علي از گفته آن مرد خشمگين شد و فرمود خموش، پرده دري مكن، بخانه كسي داخل مشو، هيچ زني را ميازار حتي اگر دشنام دهد و عرض و ناموس شما را ناسزا گويد. يا اصرار شما را نكوهش كند و بي‌خرد بداند و نيكان شما را
ص: 9
بد بخواند زيرا زنان ضعيف هستند پيش از اين هم بما دستور داده شده بود كه آنها را بحال خود واگذاريم و حال آنكه در آن زمان آنها كافر بودند چگونه آزار آنها روا باشد در حاليكه مسلمان شده‌اند.
علي رفت. مردي بدنبال او دويد و گفت اي امير المؤمنين بر در آن خانه دو مردي بودند كه بكسي ناسزا گفتند و او را دشنام دادند كه از دشمني با تو از صفيه سخت‌تر و بدتر مي‌باشد.
علي گفت واي بر تو شايد او عايشه باشد (مقصود زني بدتر از صفيه باشد).
گفت آري. يكي از آن دو مرد گفت: مادر نامهربان ما بجزاي خود رسيده.
ديگري گفت اي مادر توبه كن كه تو خطاكار هستي.
علي قعقاع بن عمرو را سوي در آن خانه فرستاد. او بدر خانه رسيد و دو مرد را كه از قبيله ازد كوفه بودند و نام يكي عجلان و ديگر سعد و هر دو برادر و فرزند عبد اللّه بودند گرفت و بهر يكي صد تازيانه زد و قبل از ضرب آنها را لخت كرده بود (كه كيفر آنها دردناك باشد).
عايشه از مردمي كه نزد وي تجمع كرده بودند نام و نشان كشتگان را ميپرسيد و حاضرين يك يك را از طرفين متحارب نام بردند و او نام هر يكي را كه مي‌شنيد مي‌گفت: خدا او را بيامرزد. از او پرسيدند: چگونه بر دشمن ترحم مي‌كني؟
پاسخ داد پيغمبر چنين فرمود: فلان در بهشت و باز فلان در بهشت است علي هم گفت: من اميدوارم هر كه از آنها دلش پاك بوده خداوند او را داخل بهشت كند. پس از آن علي عايشه را با هر چه از مركب و توشه و متاع لازم بود روانه كرد هر كه هم با او همراه بود و از مرگ جسته بود باز با او روانه كرد مگر كسانيكه خود از مراجعت منصرف شده بودند. چهل بانو از بانوان بصره برگزيد و با او فرستاد محمد بن ابي بكر برادر او را هم همراه نمود.
ص: 10
چون روز حركت رسيد علي با جمعي او را بدرقه كرد او بمردم گفت:
اي فرزندانم. كسي از من گله نكند.
بخدا سوگند ميان من و علي در گذشته چيزي نبود مگر (كينه و حسدي كه) آنچه ميان زن و خانواده شوهر واقع مي‌شود با اينكه من از او گله‌مند هستم او از نيكان بشمار مي‌آيد. علي هم فرمود او راست مي‌گويد. بخدا سوگند ميان من و او جز آنچه را كه خود بيان كرده چيزي نبود هر چه هست او در دنيا و آخرت همسر پيغمبر شما بوده و خواهد بود. او روز شنبه اول ماه رجب راه حجاز را گرفت.
علي هم چند ميل او را بدرقه نمود. فرزندان خود را هم مسافت يك روز راه همراه كرد. او مكه را قصد كرد و تا وقت حج در آنجا ماند سپس بمدينه رفت.
عمار هم هنگام وداع باو گفت: اين سفر از آنچه بتو سپرده شده دورتر است (عبارت مبهم است) عايشه باو جواب داد. بخدا سوگند آنچه من دانسته‌ام تو مرد حق گو هستي الحمد للّه كه خدا حق را بر زبان تو درباره من جاري فرمود (شايد مقصود از گفته عمار اين باشد كه تو در مقصود خود موفق نشدي كه جهاد تو بسفر مبدل گشته).
اما گريختگان از ميدان جنگ كه بشرح حال آنان اشاره نموديم. يكي از آنها عتبت بن ابي سفيان بود.
او باتفاق عبد الرحمن و يحيي كه هر دو فرزند حكم بودند از بصره خارج شدند.
در عرض راه با عصمة بن ابير تيمي ملاقات كردند او بآنها پيشنهاد پناهندگي داد و آنها پذيرفتند و پناهنده او شدند او آنها را نگهداري و تا زخم آنان ملتئم شد و با چهار صد سوار آنها را سوي شام روانه كرد:
چون بمحل دومة الجندل رسيدند باو گفتند تو حق پناهندگي را ادا و نهايت
ص: 11
وفاداري را كردي بر گرد او هم برگشت:
ابن عامر هم از آنجا خارج شد و در عرض راه با مردي از بني حرقوص كه مري نام داشت ملاقات كرد او را پناه داد و سوي شام روانه كرد. اما مروان بن حكم كه او پناهنده مالك بن مسمع شد او نسبت بمروان وفاداري كرد و خلفاء بني مروان نسبت باو حق شناسي و وفاداري نمودند. (هنگام خلافت خود).
او از آنها در زمان خلافت بهره‌مند شد و مقام ارجمند و شرف بسيار بدست آورد.
گفته شده: مروان با عايشه در خانه عبد اللّه بن خلف اقامت گزيد و با او راه حجاز را گرفت كه با عايشه رفت ولي عايشه سوي مكه و او سوي مدينه رفتند. اما عبد اللّه بن زبير كه او در خانه مردي از قبيله ازد پناهنده شد نام آن مرد وزيرا بود باو گفت: نزد ام المؤمنين برو و محل اختفاء مرا باو بگو ولي زينها محمد بن ابي بكر مطلع نشود او هم نزد عايشه رفت و خبر پنهان شدن عبد اللّه را داد.
او گفت: محمد را نزد من بخوانيد. (برادرش) آن مرد خبر دهنده بعايشه گفت: عبد اللّه بمن سپرده بود كه محمد بر وضع و حال او آگاه نشود. عايشه بگفته او اعتنا نكرد و محمد را خواست و باو گفت: برو با اين مرد و خواهرزاده خود را همراه بيار او با آن مرد رفت و عبد اللّه را احضار كرد كه هر دو متفقا نزد عايشه در خانه عبد اللّه بن خلف رفتند. چون علي بيعت اهل بصره را پايان داد بوضع بيت المال رسيدگي كرد.
در آنجا بيشتر از ششصد هزار (درهم) بود آن مبلغ را ميان اتباع خود كه در جنگ شركت كرده بودند تقسيم نمود.
بهر يك از آنها پانصد رسيد. بآنها گفت: اگر خداوند شما را در جنگ شام پيروز كند مانند همين مبلغ را دريافت خواهيد كرد باضافه عطاي دائم خود. اتباع
ص: 12
ابن سبا در اين خصوص گفتگو كردند و بعلي سخت اعتراض و انتقاد نمودند كه چرا آنها را از غارت اموال دشمنان نهي و منع كرده بود. چگونه ريختن خون آنها مباح باشد ولي اموال آنها حرام گردد؟
علي بآنها گفت: آن مردم (دشمنان) مانند شما هستند هر كه از ما صرف نظر كند (از دشمني بازماند) از ما محسوب مي‌شود و هر كه لجاج و عناد كند دچار ميشود و با او جنگ و ستيز خواهيم كرد و جنگ بسته بگردن و سينه او) نه بمال و منال زيرا مال مسلمين حرام است).
قعقاع گفت: من هيچ چيز در دنيا شبيه چيز ديگري نديدم مانند شباهت دو جنگ جمل و صفين كه جنگ دو قلب در دو صف متحارب صفين شبيه نبرد دو قلب متحاربين جمل بود.
ما چنين بوديم (در جنگ صفين و قبل از آن مانند آن در جنگ جمل) كه با نيزه بيكديگر حمله مي‌كرديم و چون طرفين خسته مي‌شديم نه نيزه را بزمين فروبرده بر آن تكيه مي‌داديم و استراحت مي‌كرديم بحديكه اگر بر همان نيزه‌هاي بزمين فرو رفته بجاي پا راه مي‌رفتيم قادر بر حركت بوديم. عبد اللّه بن سنان كاهلي گفت: ما روز جنگ جمل يك ديگر را تير باران مي‌كرديم چون تيرها بآخر رسيد با نيزه‌ها كه زمين را پوشانيده بود قادر بر رفتن بود. (چون حال بدانجا رسيد) علي فرمود شمشيرها را بكشيد اي فرزندان مهاجرين شمشير زدن ما چنين بود انگار گازار (رخت شوي) مشغول نواختن رخت‌ها با چوب رخت شوئي بود. (چكاچك شمشير) اهل مدينه هم از واقعه جنگ جمل از همان روز قبل از غروب آفتاب آگاه شده بودند زيرا يك عقاب حامل كف بريده عبد الرحمن عتاب بود كه انگشتري وي در انگشت آن كف بود و نقش خاتم او بنام عبد الرحمن بن عتاب بود (از مخالفين) كه عقاب آن كف بريده را در پيرامون مدينه افكنده بود (و از پيدا
ص: 13
كردن آن وقوع جنگ را دانستند) مردمي كه ميان مكه و بصره زيست مي‌كردند بسبب پرواز عقابها كه پاها و دستهاي بريده را حمل مي‌كردند و مي‌انداختند بر وقوع جنگ آگاه شدند. علي خواست در بصره بماند تا كارهاي آن شهر را راست و اصلاح كند ولي بسبب پيروان ابن سبا كه بدون اجازه او برگشته بودند ناگزير آنها را تعقيب كرد كه اگر فتنه و فسادي از آنها سرزند سركوبي كند در سبب و علت وقوع جنگ جمل هم چيزهاي ديگري گفته و روايت شده كه بآنها اشاره شده بود ولي همه بر اسباب سفر عايشه و پيروان وي و اينكه وارد بصره شده و رفتار آنها با عثمان بن حنيف و حكيم متفق القول هستند.
اما لشكركشي علي و عزل ابو موسي كه درباره آن چنين آمده.
چون علي محمد بن ابي بكر را سوي موسي (در كوفه) روانه كرد و جريان گفتگو و اختلاف آنها را هاشم بن عتبه بن ابي وقاص در ربذه بعلي رسانيد و او را آگاه كرد.
علي او را دوباره نزد ابو موسي روانه كرد و پيغام داد كه مردم را (براي ياري ما) تجهيز و روانه كن زيرا من امارت ترا برقرار نكردم مگر براي اينست كه بياري تو اميدوار بودم و تو مرا بر احراز حق نصرت دهي.
باز ابو موسي خودداري كرد. هاشم بعلي نوشت كه من بر مردي وارد شده‌ام كه او در نفاق و ستيز افراط ميكند و دشمني او آشكار شده. نامه را هم بتوسط محل بن خليفه طائي فرستاد.
آنگاه علي ناگزير فرزند خود حسن و عمار بن ياسر را (متفقا) فرستاد كه مردم را برانگيزند. قرظة بن كعب انصاري را هم بامارت (كوفه) برگزيد و بتوسط او بابو موسي نوشت كه من حسن و عمار را فرستادم كه مردم را براي ياري ما تجهيز كند و قرظه را بامارت انتخاب كرده‌ام تو از امارت ما با ذلت و بدنامي
ص: 14
بر كنار باش. اگر اطاعت نكني من باو دستور داده‌ام كه با تو بستيزد و اگر پيروز شود ترا پاره پاره كند.
چون نامه «علي» بابو موسي رسيد او كناره‌گيري كرد. حسن هم مردم را دعوت كرد و آنها اجابت و اطاعت نمودند و بياري كمر بستند چنان كه بدان اشارت نموديم. علي هم راه بصره را گرفت.
جون بن قتاده روايت ميكند كه من با زبير بودم ناگاه سواري رسيد و گفت (بزبير) درود بر تو اي امير. او هم پاسخ داد. گفت آن قوم بفلان جا و فلان محل رسيده‌اند (علي و ياران) من از آنها عددي كمتر و سلاحي بدتر و دلي لرزنده‌تر نديده‌ام.
او رفت و سوار ديگري رسيد و گفت آن قوم بفلان جا رسيده‌اند آنها آگاه شدند كه چگونه خداوند بشما قوه و عده و سلاح و ذخيره داده است سخت ترسيدند و گريختند.
زبير گفت: بگذار و بگذر بخدا سوگند اگر علي ابن ابي طالب نيروئي بجز بوته سوختني بدست نياورد با همان بوته ناچيز ما را قصد و دنبال خواهد كرد.
آن سوار رفت و سوار ديگري رسيد كه در آن هنگام سواران از ميان غبار نمايان شده بودند گفت اين قوم ترا قصد كرده‌اند. من عمار را ميان آنها ديدم و با او گفتگو كردم زبير گفت عمار هرگز ميان آنها نيست. گفت آري بخدا سوگند ميان آنان بود زبير گفت بخدا سوگند خداوند او را با آنها و ميان آنها قرار نداده. آن مرد گفت او ميان آنها بود.
چون اصرار و تكرار كرد زبير دو مرد برگزيد و براي اطلاع بر اوضاع روانه كرد آنها برگشتند و گفتند: اين مرد راست ميگويد (عمار ميان آنهاست).
ص: 15
زبير گفت اي واي بيني من بريده شده (كنايه از خواري و گرفتاري) اي واي كمرم شكست. سپس سخت لرزيد و جنبيد كه سلاح بر تن او تكان مي‌خورد.
جون گفت من گفتم مادرم بعزاي من بنشيند. اين همان مردي است كه من همراهي با او يا كشته شدن در راه او را آرزو ميكردم يا با او بخوشي زيست كنم؟
اين حال جز اين نيست كه او چيزي از پيغمبر شنيده باشد. (عمار را ستمگران خواهند كشت).
جون او را ترك كرد و رفت. علي هم رسيد و طلحه و زبير را دعوت كرد و هر دو بگفتگو پرداختند (سواره در ميدان).
جون بعد از آن مذاكره علي و زبير را نقل كرد كه شرح آن گذشت كه چگونه علي يادآوري كرد و زبير سوگند ياد كرد و بعد كفاره خشم را داد و نقض عهد كرد و بجنگ اقدام نمود كه پيش از اين نقل شده بود.
چون آنها بر جنگ تصميم گرفتند. علي گفت كدام رادمردي بتواند قرآن را بردارد و آنها را بقرآن دعوت كند اگر هم دست او با داشتن قرآن بريده شود با دست ديگر آنرا بگيرد و اگر باز دست ديگرش بريده شود آنرا با دندان بگيرد و بدان حال كشته شود.
جواني برخاست و گفت منم. علي دست او را گرفت و ميان ياران گشت شايد ديگري داوطلب شود ولي جز او كسي بدان كار اقدام نكرد و چون آن گفته را سه بار تكرار كرد و كسي غير از آن جوان اجابت نكرد قرآن را بدست او سپرد او هم رفت و آنها (دشمنان) را دعوت كرد.
دست راست او را بريدند قرآن را با دست چپ گرفت دست چپ را هم بريدند قرآن را بر سينه گرفت در حاليكه خون از او جاري ميشد و قباي او بخون آغشته شده بود او كشته شد.
ص: 16
علي گفت: اكنون ريختن خون آنها مباح شده مادر آن جوان چنين گفت:
لاهم ان مسلماً دعاهم‌يتلو كتاب الله لا يخشاهم
و امهم قائمة تراهم‌تامرهم بالقتل لا تنهاهم
قد خضبت من علق لحاهم
يعني خداوندا (مخفف اللهم) آن جوان مسلم آنها را دعوت كرد. او كتاب خداوند (قرآن) را بدون ترس تلاوت مي‌كرد. مادر آنها (عايشه) ايستاده بود ميديد او بجنگ آنها را واداشته و امر داده بود آنها را نهي نميكرد (از ريختن خون مسلمين) ريشهاي آنها (مقتولين مسلمان) از خون رگهاي بريده خضاب برداشته.
ميمنه علي بر ميسره آنها حمله كرد. آنها جنگ كردند بعد بعايشه گرويده پناه بردند.
بيشتر آنها از قبايل ضبه و ازد بودند. جنگ آنها از اول روز تا عصر بود كه بعد گريختند.
يكي از قبيله ازد فرياد زد بر گرديد و حمله كنيد. محمد بن علي (محمد حنفيه) او را با شمشير زد و دستش بريد آنگاه او دوباره فرياد زد اي قبيله ازد بگريزيد آنها گريختند و فرياد ميزدند: ما با علي هم‌كيش هستيم، ما بر دين علي هستيم.
مردي از بني ليث چنين گفت:
سائل بنا حين لقينا الازداو الخيل تعدو أشقرا و وردا
لما قطعنا كبدهم و الزنداسحقا لهم من رأيهم و بعدا يعني از كارها نسبت بآنها هنگامي كه با قبيله ازد روبرو شديم بپرس كه اسبهاي كهر و كبود در حال تاخت بود. هنگامي كه ما جگرهاي آنها را ميدريديم و بازوها را ميبريديم دور باشند گروهي كه خرد ندارند. دور باد.
عمار بن ياسر بر زبير حمله كرد. او با نيزه بازي ميكرد و بجنگ و مبارزه
ص: 17
تن نميداد. زبير باو گفت اي ابا يقظان (كنيه عمار) ميخواهي مرا بكشي؟
گفت نه اي ابا عبد اللّه برو. او هم رفت. عبد اللّه بن زبير هم مجروح شد و خود را ميان زخميان انداخت كه بعد از آن بهبودي يافت.
شتر را هم بي‌پا كردند و انداختند. محمد بن ابي بكر هم عايشه را برداشت و در محل امن گذاشت و براي او خيمه برپا كرد. علي باو (عايشه) رسيد و گفت:
تو مردم را برانگيختي كه اكنون در حال فرار هستند. تو آنها را بجنگ و ستيز داشتي تا آنكه يك ديگر را كشتند بسياري مانند اين سخن را بزبان آورد.
عايشه هم گفت عفو كن اكنون كه من قوم ترا دچار كردم علي هم او را روانه كرد. جمعي از بانوان را بهمراهي وي وادار نمود و گروهي را هم نگهبان و پرستار او كرد. هر چه لازم بود براي آسايش او فراهم نمود.
من (مؤلف) در تاريخ جنگ جمل جز روايت (ابو جعفر طبري) روايت ديگري نقل نكرده‌ام زيرا او موثق و معتمد بوده. مورخين ديگر روايات را پر از حشو و زائد كرده و هر يكي بميل خود تصرفاتي نموده‌اند.
يكي از كشتگان واقعه جمل عبد الرحمن بن عبد اللّه برادر طلحه بود كه يك نحو ياري و صحبت با پيغمبر داشت.
همچنين عمرو بن عبد الله بن ابي قيس بن عامر بن لوي كه مصاحبت هم داشت همچنين محرز بن حارثه بن ربيعه بن عبد العزي بن عبد شمس كه صحبتي با پيغمبر داشت و عمر او را بحكومت مكه نصب و بعد عزل كرده بود.
در آن جنگ معرض بن علاط سلمي برادر حجاج بن علاط كه از ياران علي بود كشته شد. مجاشع و مجاله كه هر دو برادر و فرزند مسعود سليمان و از پيروان عايشه بودند كشته شدند.
هيچ شكي نيست كه مجاشع در واقعه جمل كشته شده بود.
ص: 18
عبد اللّه بن حكيم بن حرام اسدي كه از همراهان عايشه بود كشته شد او هنگام فتح مكه اسلام آورده بود. هند بن ابي هاله اسيدي كه فرزند خديجه بنت خويلد همسر پيغمبر و از ياران علي بود كشته شد.
گفته شده او در بصره وفات يافت ولي روايت اولي درست است.
(اسيدي) بضم همزه منسوب باسيد بتشديد ياء كه طايفه از تيم بودند.
هلال بن وكيع بن بشر تميمي كه از پيروان عايشه بود كشته شد او هم يك نحو صحبت با پيغمبر داشت. معاذ بن عفراء برادر معوذ كه هر دو فرزند حارث بن رفاعه انصاري و در جنگ بدر شركت نموده بودند كشته شد كه از ياران علي بود.
گفته شده او زنده بود تا در واقعه حره (زمان يزيد) كشته شد.
(تيمان) بفتح تاء دو نقطه بالا و تشديد ياء دو نقطه زير و در آخر آن نون است (شبث) بفتح شين نقطه دار و باء يك نقطه و در آخر ان حرف ثاء مثلث (سبحان) بفتح سين بي‌نقطه و سكون ياء دو نقطه زير و فتح حاء بي‌نقطه و در آخر ان نون است.
(نجيه) بفتح نون و جيم و باء يك نقطه (عميره) بفتح عين و كسر ميم (ابير) بضم همزه و فتح باء يك نقطه (خريت) بكسر خاء نقطه‌دار و سكون ياء دو نقطه زيرين و در آخر آن تاء دو نقطه بالا.
ص: 19

بيان آغاز مخالفت و شورش و قيام خوارج در سيستان‌

در همان سال پس از پايان جنگ جمل حسكة بن عتاب خبطي و عمران بن فضيل برجمي با عده از اعراب پراكنده (سالوك صعلوك) و راه زن قيام كرده و خارج شده (از طاعت امام وقت كه علي بود و اين نخستين قيام و خروج خوارج بوده).
آنها خارج شدند تا بمحل زالك در سيستان رسيدند. مردم آن ديار نقض عهد (اسلام) كرده بودند. شورشيان بر آنها حمله كرده و اموال بسياري بدست آوردند از آنجا بمحل زرنك رفتند مرزبان آن سامان از آنها ترسيد ناگزير تن بصلح داد. آنها هم با مسالمت وارد آن محل شدند شاعر رجز سراي آنها گفت.
بشر سجستان بجوع و حرب‌بابن الفضيل و صعاليك العرب
لا فضة تغنيهم و لا ذهب
بمردم سيستان خبر (مژده بطعنه بده) جز گرسنگي و سختي (و آه و ناله و جزع، كه حرب جنگ نباشد). خبر آمدن فرزندان فضيل و راهزنان (صعاليك جمع صعلوك، بي سر و پا) عرب را بده. سيم زر آنها براي آنها سودي نخواهد داشت.
ص: 20
علي (براي سركوبي آنها) عبد الرحمن بن جر و طائي را (با عده) فرستاد كه حسكه (در مقابله) او را كشت. علي بعبد اللّه بن عباس (امير بصره بود) نوشت كه سيستان را بيكي از رجال واگذار كند و او را با عده چهار هزار نفر سپاهي روانه كند. او هم ربعي بن كاس را بهمراهي و ياري حصين بن ابي حر عنبري روانه كرد.
چون وارد سيستان شدند با حسكه روبرو شدند. جنگ برپا و حسكه كشته شد. ربعي سراسر بلاد را تصرف و اداره كرد:
فيروز بهمين سبب فيروز حصين خوانده شده زيرا منتسب بحصين بن ابي- الحر گرديد و الا خود او از مردم سيستان بود.
ص: 21

بيان قتل محمد بن ابي حذيفه‌

در همانسال محمد بن ابي حذيفه كشته شد. پدر او ابو حذيفه بن عتبه بن ربيعة بن عبد شمس در جنگ يمامه كشته شده بود. فرزند او محمد بعثمان بن عفان سپرده شد و او بخوبي تربيت و تكفل وي را انجام داد.
روزي باده‌گساري كرد عثمان او را حد زد. او هم بعد از آن حد تن بزهد و پارسائي داد، از عثمان درخواست نمود كه باو حكومتي بدهد. عثمان باو گفت:
اگر شايسته بودي ترا بحكومت نصب مي‌كردم گفت:
- من ميل دارم كه در دريا جهاد كنم و بدريانوردي و غزاي بحري بپردازم.
عثمان هم باو اجازه داد و او را بمصر فرستاد و مركب و توشه داد، چون بمصر رسيد بزهد و عبادت پرداخت، مردم هم پارسائي و پرهيزگاري او را ديدند باو گرويدند.
او هم با عبد اللّه بن سعد بجنگ صواري (خبر آن گذشت) رهسپار شد. محمد بر عبد اللّه و بر شخص عثمان ايراد و اعتراض و عيب‌جوئي مي‌كرد كه چرا عثمان چنين مردي را بامارت و ايالت برگزيده چنين هم مي‌گفت: پيغمبر خون اين مرد را مباح كرده بود.
ص: 22
عبد اللّه بعثمان نوشت كه محمد موجب اغتشاش و فتنه و فساد شده و كشور را آشفته كرده. همچنين محمد بن ابي بكر (كه هر دو ضد او و عثمان قيام كرده بودند) عثمان هم بعبد اللّه نوشت اما محمد بن ابي بكر براي پدرش (مقام پدر) بخشيده ميشود همچنين بمناسبت خواهرش عايشه. اما ابن ابي حذيفه كه او فرزند و برادر زاده من است و من او را تربيت كرده‌ام و او جوجه قريش است (از او صرف نظر كن) دوباره عبد اللّه نوشت اين جوجه بزرگ شده و بال باز كرده و نزديك است پرواز كند (از سلطه ما خارج شود).
عثمان براي ابن ابي حذيفه سي هزار درهم با يك شتر و رخت و توشه فرستاد محمد هم همه آنها را در مسجد نهاد و گفت اي مسلمين آيا مي‌بيند كه چگونه عثمان مرا تطميع مي‌كند و با خدعه و فريب ميخواهد مرا از دين خود باز دارد؟ او بمن رشوه ميدهد.
اهالي مصر بيشتر او را ستودند و تعظيم نمودند و عثمان را هدف اعتراض و انتقاد قرار دادند سپس باو گرويدند و با او بيعت كردند كه رياست خود را بر عهده بگيرد. عثمان هم باز باو نوشت و نيكي و حسن تربيت و نگهداري او را ياد- آوري كرد و نوشت كه تو حق مرا پامال و احسان مرا انكار نمودي. من بسپاس و حق شناسي تو بيشتر احتياج دارم.
آن نامه و اندرز در او تأثير نكرد و او را از ادامه كار خود باز نداشت و باز بانتقاد و بدگوئي و شورانيدن مردم ادامه داد. مردم را ضد او برانگيخت و بقصد او روانه و بمحاصره عثمان وادار كرد و هر كه ميخواست بدان مقصود بپردازد از او مدد و مساعده ميگرفت.
چون مردم مصر سوي (مدينه) روانه شدند عبد اللّه بن سعد (والي مصر) از آنجا خارج شد و محمد بر مصر غلبه كرد و آنرا اداره نمود. او در آنجا بود تا عثمان كشته
ص: 23
شد و مردم با علي بيعت كردند.
معاويه و عمرو بن عاص هم بر مخالفت علي متحد شدند هر دو (با عده) مصر را قصد كردند و قصد آنها قبل از رسيدن قيس بن سعد (از طرف علي) بود كه بامارت مصر برگزيده شده بود. قيس هم خواست وارد مصر شود ولي (بسبب تسلط محمد) نتوانست ناگزير از راه خدعه و تزوير داخل شده و محمد را فريب داد.
محمد هم با هزار عده مرد از آنجا خارج شد و در عريش اقامت گزيد. در آنجا سنگر گرفت و تحصن نمود. حصار را بمنجنيق بستند (توپ آن زمان) او ناگزير با سي مرد براي نبرد خارج شد و با همان عده كشته شد.
(مقصود او بدست معاويه كشته شده نه قيس كه نماينده علي بود چنانكه بعد توضيح داده شد).
اين روايت درست نيست زيرا علي در آغاز كار و بيعت خلافت خود قيس را بامارت مصر برگزيد و روانه كرد اگر معاويه و عمرو بن عاص قبل از رسيدن قيس بمصر محمد را كشته و بر مصر مسلط شده بودند حتما مصر را از تسلط قيس حفظ ميكردند و در دست ميداشتند زيرا بعد از قتل محمد و قبل از رسيدن قيس در آنجا اميري نبوده كه مصر را از آنها حمايت كند شكي نيست كه تسلط معاويه و عمرو بر مصر بعد از جنگ صفين بود. خدا داناتر است.
غير از اين هم گفته شده و آن چنين است كه محمد بن ابي حذيفه مصريان را سوي عثمان تجهيز و روانه كرد چون مصريان عثمان را محاصره نموده و موفق شدند محمد توانست عبد بن سعد امير مصر را كه از طرف عثمان والي بود از مصر براند و عبد اللّه در مرز مصر اقامت گزيد كه پايان كار عثمان را انتظار ميكشيد ناگاه سواري پديد آمد خبر عثمان را از او پرسيد او خبر قتل او را داد.
عبد اللّه افسرده شد و استرجاع (إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ) كرد بعد پرسيد: مردم
ص: 24
چه كردند و در چه حالي هستند؟ گفت: با علي بيعت كردند. دوباره با تأسف استرجاع كرد. آن سوار گفت: انگار قتل عثمان و خلافت علي نزد تو (از حيث افسوس) يكسان است؟. گفت آري. آن سوار گفت گمان مي‌كنم كه تو عبد الله بن سعد هستي؟ گفت آري. گفت اگر تو زندگي خود را و جان خويش را بخواهي بگريز و نجات را مقصود خود نما زيرا عقيده امير المؤمنين علي درباره تو اين است كه اگر شما را بگيرد حتما خواهد كشت يا لااقل همه را تبعيد و در بدر كند بعد از منهم امير خواهد آمد (از طرف علي).
عبد الله پرسيد آن امير جانشين من كيست؟ گفت قيس بن سعد بن عباده، عبد اللّه گفت: خدا محمد بن ابن حذيفه را دور كند كه او نسبت بعم زاده (عثمان) خود ستم كرد و بر او شوريد و مخالفين را برانگيخت و حال اينكه عثمان او را تربيت كرده و نسبت باو نيكي و احسان نموده بود. او هم نسبت بعثمان پاداش بد داد و پناه او را محترم نشمرد، مردان را برانگيخت و تجهيز كرد و بقصد او فرستاد تا او را كشتند بعد از آن هم كسي بخلافت رسيد كه از عثمان بنسب دورتر است كه اين خليفه نخواست حتي يك ماه محمد امير مصر باشد و او را شايسته اين امارت ندانست.
عبد اللّه هم از آنجا گريخت و بمعاويه پيوست. اين روايت دليل اينست كه قيس امير مصر شده بود كه محمد بن حذيفه هنوز در مصر حكومت ميكرد و اين اصح روايات است.
گفته شده كه عمرو (بن عاص) بعد از جنگ صفين بمصر رفت. در آنجا محمد بن ابي حذيفه با لشكر خود بمقابله او پرداخت. چون عمرو فزوني عده او را ديد (ترسيد). باو پيغام داد كه ملاقاتي بعمل آيد. او هم با عمرو ملاقات كرد.
عمرو باو گفت: تو بر هر چه واقع شده آگاهي و من ناگزير با اين مرد
ص: 25
يعني معاويه بيعت كردم. من از بيشتر كارهاي او خشنود نيستم. من هم بخوبي مي‌دانم كه علي يار تو افضل از معاويه چه از حيث ذات و شخص و چه از حيث سوابق ديرين علي احق و اولي بخلافت است: بمن وعده بده كه هر دو بدون لشكر يك ديگر را ملاقات كنيم و لشكرهاي خود را كنار بگذاريم فقط هر يكي از ما دو شخص با يك صد مرد كه فقط با شمشير مسلح باشند آنهم شمشيرها در نيام باشد (آخته نشود).
هر دو بر اين پيمان بستند و وعده ملاقات را در عريش (محلي معروف) قرار دادند.
عمرو هم از آنجا برگشت و خبر ملاقات و پيمان را بمعاويه داد. چون وقت معين وعده فرا رسيد هر دو سوي يك ديگر رفتند و با هر يكي صد تن از اتباع بودند ولي عمرو لشكري آراسته پشت سر گذاشت.
چون بمحل عريش رسيدند لشكر عمرو شتاب كرد و بآن محل رسيد محمد دانست كه عمرو خدعه و خيانت كرده.
محمد ناگزير داخل يك قصر در عريش شده در آنجا تحصن نمود. عمرو هم بمحاصره او شتاب كرد و منجنيق را بر آن قصر بست تا اينكه او را گرفتار كرد و نزد معاويه فرستاد معاويه هم او را بزندان سپرد، دختر قرظه زن معاويه دختر عمه محمد بن ابي حذيفه بود مادرش فاطمه دختر عتبة. آن زن طعام مي‌پخت و نزد پسر عم زنداني خود ميفرستاد.
روزي چند سوهان ميان طعام نهفت و فرستاد. محمد زنجيرها را با سوهانها بريد و از آنجا گريخت مدتي در يك غار پنهان و بعد گرفتار و بقتل رسيد. خدا داناتر است.
گفته شده او در زندان ماند تا حجر بن عدي كشته شد از آنجا گريخت و مالك بن هبيره سكوني او را دنبال كرد. گرفت و كشت بانتقام حجر بن عدي زيرا
ص: 26
مالك نزد معاويه شفاعت حجر را كرده بود و معاويه نپذيرفت.
(محمد بن ابي حذيفه را كشت كه از بني اميه بود بانتقام حجر كه از قوم مالك بوده).
باز هم گفته شده كه محمد بن ابي حذيفه پس از قتل محمد بن ابي بكر با عده از لشكر عمرو ابن عاص را قصد كرد عمرو هم باو امان داد و بعد غدر و خيانت كرد و او را اسير نموده نزد معاويه فرستاد معاويه هم او را بزندان انداخت. او از حبس گريخت و معاويه تظاهر باين كرد كه فرار او را يك عمل زشت دانسته عبد اللّه بن عمرو بن ظلام خثعمي را بطلب او فرستاد او هم در حوران در يك غار مخفي شده بود گله كه در آن غار مأوي مي‌كرد اول شب از مرتع برگشته خواست داخل غار شود چون او را در آنجا مخفي ديد از او رم كرد. روستائيان كه سر گرم درو گندم بودند از رم كردن گله تعجب كردند با يك ديگر گفتند: حتماً كسي در آنجا پنهان شده بغار رفته محمد را يافتند و او را نزد خود بردند عبيد اللّه هم كه در تعقيب او بود بآنجا رسيد و از آنها پرسيد و علايم و صفات محمد را گفت. آنها مخفي شدن او را خبر دادند و او محمد را را از آن غار بيرون آورد؟ ترسيد اگر او را نزد معاويه بفرستد معاويه او را آزاد كند زيرا او پسر خال (دائي) معاويه بود. پس او را كشت و خود را آسوده نمود
ص: 27

بيان امارت و ايالت قيس بن سعد در مصر

در ماه صفر همان سال علي. قيس بن سعد را بامارت مصر منصوب نمود. اين قيس در زمان پيغمبر پرچم‌دار انصار بود. او خردمند و دلير بود. علي باو گفت:
بمصر برو كه من ترا والي آن سرزمين كرده‌ام. رخت ببند و مركب خود را آماده و هر كه را دوست داري با خود همراه كن. همچنين كسانيكه مورد اعتماد وثوق تو هستند تا عده از متابعين بتو ملحق شوند زيرا فزوني عده و نيرو براي مرعوب كردن دشمن و سرفراز كردن دوست ضرورت دارد.
تا بتواني نسبت بنكوكاران نيكي كن و نسبت بدورويان سخت بگير. با عوام و خواص هميشه مهربان و نيكخواه باش: زيرا نيكي و ارفاق ميوه خوبي دارد كه عايد تو ميشود.
قيس بعلي گفت: اما اينكه مي‌گوئي من با عده لشكر سوي مصر روانه شوم.
بخدا سوگند اگر چنين باشد كه من بايد با لشكري از اهل مدينه مصر را قصد كنم و با نيرو وارد شوم چنين نخواهم كرد و هر چه لشكر داشته باشم براي ياري تو بگذارم كه اگر نيرو و مدد لازم داشته باشي همان عده يار و مددكار تو باشند كه اگر بخواهي آنها را بيكي از نقاط روانه كني آماده باشند. قيس از مدينه خارج و داخل مصر
ص: 28
گرديد. هفت تن با او همراه بودند چنانكه ما پيش از اين آنرا شرح داديم او هنگام ورود بر منبر صعود نمود و نامه و فرمان امير المؤمنين را خواند كه باهالي مصر امر كرده او را اطاعت و ياري كنند و در احقاق حق مساعدت و معاونت نمايند پس از خواندن فرمان خود آغاز خطبه كرده گفت: خداوندي را ستايش مي‌كنم كه حق را برپا و باطل را نابود كرد. ستمگران را هم خوار و نااميد نمود. ايها الناس بدانيد كه ما با بهترين كسيكه مي‌شناسيم و مي‌دانيم بيعت كرديم كه او بهترين مردم بعد از پيغمبر است شما اي مردم برخيزيد و با او بيعت كنيد. بيعت شما مبني بر كتاب خدا (قرآن) و سنت پيغمبر باشد. اگر ما باين دو (قرآن و سنت) عمل نكنيم شما نسبت بما بيعت نخواهيد داشت (نقض مي‌شود). اي مردم برخيزيد و شتاب كنيد. مردم هم برخاستند و با او بيعت كردند بشرط عمل بقرآن و سنت پيغمبر. كار او راست آمد و اهالي مصر مطيع و منقاد شدند. او همه جا عمال و حكام خود را فرستاد مگر در يك قريه كه خربتا نام داشت زيرا اهالي آن قريه قتل عثمان را يك امر عظيم دانستند و ميان آنها مردي از قبيله بني كنانه و از طايفه مدلج بنام يزيد بن حارث بود. آن مرد نزد قيس فرستاد كه بخونخواهي و انتقام براي عثمان قيام كرده.
مسلمه بن مخلد نيز بخونخواهي كمر بست. قيس نزد او فرستاد و پيغام داد واي بر تو بر من قيام و عصيان مي‌كني؟ بخدا سوگند من دوست ندارم كه مالك ملك شام و مصر باشم بشرط قتل تو. (نمي‌خواهم ترا بكشم). مسلمه باو پاسخ داد كه از جنگ و ستيز تو خودداري مي‌كنم تا تو امير مصر هستي. قيس هم كه خردمند و مدبر و مآل‌انديش بود باهالي خربتا پيغام داد كه من شما را مجبور نمي‌كنم كه بيعت كنيد و از سركوبي شما خودداري خواهم كرد. با آنها متاركه كرد و بدريافت خراج شروع نمود و هيچ مخالف و بدخواه نداشت. امير المؤمنين هم بجنگ جمل رفت و برگشت. براي معاويه هم بسي ناگوار بود كه علي با سپاه عراق و قيس با
ص: 29
لشكر مصر شام را قصد كنند از اين حيث بيمناك شده بود كه ميان دو دشمن واقع و دچار شود. معاويه بقيس نوشت: درود بر تو.
اما بعد شما نسبت بعثمان بسبب زدن يك تازيانه اعتراض كرده خشمگين شده بوديد يا اينكه بر او اين ايراد را گرفتيد كه چرا فلان جوان را بحكومت و امارت منصوب نموده اين را هم خوب مي‌دانيد كه خون عثمان براي شما مباح نيست.
شما از اين حيث مرتكب يك گناه عظيم شده‌ايد و يك بدعت سخت آورده‌ايد. اي قيس از اين گناه توبه كن زيرا تو در عداد كساني هستي كه بر عثمان قيام كرده‌اند، اما يار تو (علي) براي ما مسلم شده كه او مردم را ضد عثمان برانگيخته و بقتل او واداشته بود. او از ريختن خون عثمان بري نمي‌باشد بيشتر قوم تو هم از گناه ريختن خون عثمان بري نمي‌باشند. اي قيس اگر خود نتواني در صف خونخواهان عثمان قرار بگيري از ما متابعت و پيروي كن آنگاه ما امارت و سلطنت دو عراق (عجم و عرب) را بتو واگذار خواهيم كرد و اگر پيروز شدي هميشه اين سلطنت براي شخص تو يا هر كه را از اهل حجاز دوست داري و بدان ايالت بگماري مادام كه من سلطان باشم باضافه هر چه ميخواهي بتو خواهم داد عقيده خود را در اين خصوص براي من بنويس. چون نامه معاويه بقيس رسيد او خواست با او مدارا كرده عقيده خود را صريحاً ابراز و جنگ را آغاز نكند. در پاسخ چنين نوشت اما بعد آنچه نوشته بودي درباره قتل عثمان دانسته شد و من در آن امر مداخله نداشتم و نزديك نشدم درباره يار و رفيق من (علي) نوشته بودي كه او مردم را ضد عثمان برانگيخت تا او را كشتند من بر اين كار آگاه نبودم و نيز نوشته بودي كه بيشتر عشيره و قوم من از اين گناه بري نبودند بدان كه نخستين قومي كه بخونخواهي عثمان قيام كردند قوم من بودند. اما پيشنهاد تو درباره متابعت من اين امر محتاج بمطالعه و انديشه مي‌باشد زيرا نمي‌توان باين كار مبادرت كرد و من از جنگ و ستيز
ص: 30
با تو خودداري خواهم كرد و از طرف من چيزي رخ نخواهد داد كه تو نپسندي تا آنكه ما و شما در كار خود فكر و عقيده و تصميم خود را ابراز كنيم بخواست خدا.
چون عثمان نامه او را خواند دانست كه او هم نزديك شده و هم دور دوباره باو نوشت: اما بعد: من نامه ترا خواندم چنين دانستم كه تو نه بما نزديك شده باشي كه ترا يار يا صلح جو بدانيم و نه از ما دور شده باشي كه ترا خصم و دشمن بدانيم.
منهم كسي نيستم كه با كسي مداهنه و خدعه كنم يا خود فريب كسي را بخورد كه آن كس داراي عده و خيل و نيرو باشد و السلام.
چون قيس نامه او را خواند و دانست كه خدعه و مدارا سودي ندارد و نمي‌تواند خصومت و ستيز را بتأخير اندازد چنين پاسخ داد: اما بعد از اين تعجب مي‌كنم كه تو چگونه اين غرور را بخود دادي كه بطاعت من طمع كني و اميدوار باشي و بخواهي مرا گمراه و سرنگون كني. تو بمن تكليف مي‌كني كه من از طاعت بهترين مردم خارج شوم كه او باين امارت (خلافت) از تمام خلق اولي و احق باشد و او يگانه كسي مي‌باشد كه از تمام مردم حقگو تر و حق‌خواه‌تر و راهنماتر و داناتر براه حق و نزديكتر برسول اللّه است آيا بمن امر مي‌دهي كه من او را ترك كنم و طاعت ترا بگردن بگيرم كه از حق و از اين كار دورترين مردم و دروغگو ترين و گمراه‌ترين و زورگوترين و دورترين خلق از پيغمبر هستي تو گمراه و زاده گمراه و گمراه كننده و فرزند طاغوت كه يكي از عمال و دستهاي قوي ابليس هستي اما اينكه مي‌گوئي من مصر را با سوار و پياده ضد تو برانگيخته‌ام كه بخدا سوگند اگر هيچ كاري نكنم جز اينكه ترا دچار و سرگردان و گرفتار كار خود كنم تو با همين گرفتاري و سرگرداني و نگراني خوشبخت خواهي بود كه بهمين حد و اندازه
ص: 31
دشمني تو اكتفا كرده باشم تا آنكه دچار وضع بدتر و سخت‌تر بشوي.
چون معاويه نامه او را خواند از دعوت او نااميد شد و بودن او در مصر براي معاويه بسي ناگوار و سنگين بود دانست كه حيله و تزوير در جلب او كارگر نيست حيله ديگري برانگيخت و آن اين بود كه او را از ناحيه علي قلع و قمع كند كه بدست علي شر او برداشته شود. پس بمردم گفت: بقيس بن سعد دشنام ندهيد و بجنگ او دعوت و تجهيز مكنيد مگر نمي‌دانيد كه او يار و تابع ما ميباشد. هميشه نامه‌هاي او بما مي‌رسد و او اظهار اطاعت و انقياد مي‌كند و او در خفا بما نصيحت و دستور و تعليم مي‌دهد مگر نمي‌بيند چگونه نسبت ببرادران شما اهالي خربتا كه بخونخواهي عثمان قيام كرده‌اند رفتار مسالمت آميز كرده؟ او عطا و روزي آنها را مي‌پردازد و با آنها خوب رفتار مي‌كند. معاويه پس از آن نامه‌هائي از قول قيس جعل كرد مبني بر خونخواهي عثمان و پيروي و همكاري با معاويه و آن نامه‌هاي مجعول را براي اهل شام ميخواند.
خبر بعلي رسيد و جواسيس علي در شام هم خبر دادند و محمد بن ابي بكر و محمد بن جعفر بن ابي طالب هم آن خبر را دادند و تأييد كردند. علي هم بدان امر اهتمام كرد و آنرا بزرگ دانست دو فرزند خود را (حسن و حسين) باتفاق عبد اللّه بن جعفر نزد خود خواند و آن خبر (عصيان قيس) را بآنها داد. فرزند جعفر گفت: اي امير المؤمنين شك را بيقين تبديل و قيس را از امارت مصر عزل كن علي فرمود: بخدا سوگند من باور نمي‌كنم كه او چنين باشد. عبد اللّه گفت: او را عزل كن اگر راست باشد كه او هرگز كنار نخواهد رفت (تن بعصيان خواهد داد). آنها در آن حال بودند كه ناگاه نامه قيس رسيد و در آن تصريح كرده بود كه بجنگ مخالفين كه آرام هستند نخواهند پرداخت (كه صلاح نيست كه او تحريك ساكن كند).
ابن جعفر گفت: من از اين بيشتر بيمناك شده‌ام كه او با دشمن ساخته باشد. تو
ص: 32
(خطاب بعلي) فرمان بده كه او بجنگ مبادرت كند. علي هم باو نوشت كه بايد با آنها نبرد كني. چون نامه علي را خواند جواب را چنين داد. اما بعد من از امر و فرمان تو در شگفتم. تو بمن دستور ميدهي كه با قومي جنگ كنم كه خود آرام هستند و ترا هم آرام و فارغ البال گذاشته كه نيروي خود را صرف دشمن كنيم و اگر ما بجنگ آنها بپردازيم حتماً دشمن را ضد ما ياري خواهند كرد. اي امير المؤمنين پند مرا بپذير و آنها را آزاد بگذار زيرا راي و تدبير اين است كه آنها را ترك كنيم و السلام. چون علي نامه را خواند فرزند جعفر گفت: اي امير المؤمنين محمد بن ابي بكر را سوي مصر بفرست و قيس را بركنار كن زيرا من شنيده‌ام كه قيس گفته سلطنتي كه بجز قتل مسلمة بن مخلد انجام نخواهد گرفت سلطنت بدي خواهد بود (كه با قتل او قرار گيرد). ابن جعفر (عبد اللّه) هم برادر محمد بن ابي بكر بود از طرف مادر. علي (راي او را پذيرفت) محمد بن ابي بكر را بمصر فرستاد. گفته شده اشتر نخعي را فرستاد كه در ميان راه مرد (مسموم شد) كه محمد را فرستاد و محمد بر قيس وارد شد. قيس از او پرسيد چه شده؟ چگونه امير المؤمنين تغيير عقيده داده؟
آيا ديگري ميان من و او تفتين كرده؟ گفت نه. اين حكومت و سلطه براي تو خواهد ماند گفت: نه بخدا هرگز من نخواهم ماند آنگاه راه مدينه را گرفت (ايالت مصر را ترك) و با خشم وارد مدينه گرديد كه چرا بدون علت او را عزل كرده‌اند. حسان بن ثابت كه از پيروان عثمان بود نزد او رفت و شماتت كرد و گفت:
تو عثمان را كشتي و علي هم ترا عزل نمود. اين گناه براي تو مانده و آن ثواب و حق شناسي از تو سلب شده قيس باو گفت: اي كور ديده و كور دل بخدا اگر بين قوم من و قوم تو نبرد خيزد اول گردن ترا خواهم زد برو دور شو.
بعد از آن مروان او را تهديد و مرعوب كرد (قيس را) قيس هم بر اثر آن تهديد باتفاق سهل بن حنيف از مدينه خارج شد و علي را قصد نمود كه هر دو در جنگ صفين شركت كردند. معاويه بمروان با خشم و ملامت نامه نوشت كه تو (بسبب ناداني)
ص: 33
علي را با صد هزار مرد نبرد مدد كردي (كه قيس معادل صد هزار است) كه اگر همان عده علي را ياري ميكرد بهتر از اين بود كه قيس بن سعد را برنجاني و بفرستي كه عقل و تدبير و خرد او معادل صد هزار شمشير زن است چون نزد علي رفت و اوضاع گذشته را شرح داد علي دانست كه او دچار مشكلات بسيار شده بود و سختي‌هاي طاقت فرسا را تحمل ميكرد. خبر قتل محمد بن ابي بكر هم رسيد مقام و منزلت قيس نزد علي و اتباع او بلند و ارجمند گرديد (كه او چگونه كارها را پيش ميبرد) علي در تمام كارها بتدبير و خرد قيس معتقد شد و كارها را باو واگذار كرد. چون محمد (بن ابي بكر) وارد مصر شد فرمان علي را براي اهل مصر خواند سپس خطبه كرد و چنين گفت: خداوندي را ميستايم كه ما و شما را براه راست هدايت كرده و از اختلاف طرق و گمراهي مصون داشته. بما و شما هدايت داده و از آنچه نادان بدان دچار شده حفظ نموده. هان بدانيد كه امير المؤمنين كار شما را بمن سپرده و مرا والي شما فرموده كار شما را بمن سپرده مادام كه شما مطيع باشيد رستگاري من بسته باراده خداوند است كه من بر خدا توكل كرده و سوي خدا خواهم رفت اگر ديديد كه حكومت و ايالت من مبني بر طاعت خداوند باشد خدا را شكر كنيد كه چنين توفيقي داده كه خداوند خود مرا سوي راه راست هدايت كرده و اگر ديديد كه يكي از عمال و حكام من بر خلاف عدل و حق رفتار كرده او را نزد من بياريد و از من گله كنيد كه چرا من چنين حاكم ظالم نصب كرده‌ام من از اين كار خرسند و سعادتمند خواهم بود و شما شايسته ايراد و انتقام ميباشيد.
خداوند بما و شما توفيق بدهد كه كارهاي خوب انجام دهيم كه مشمول رحمت او باشيم. بعد از آن از منبر فرود آمد و مدت يك ماه تمام بدان حال (آرام) ماند تا آنكه نزد آن قومي كه كناره گيري كرده بودند فرستاد و پيغام داد آنها در حال متاركه بودند كه ما بين آنها و قيس مقرر شده بود.
ص: 34
بآنها پيغام داد كه يا بايد مطيع و منقاد يا از كشور ما خارج شويد. آنها پاسخ دادند كه ما چنين نخواهيم كرد ما را آزاد بگذار تا در كار خود انديشه كنيم در جنگ و ستيز شتاب مكن.
او قبول نكرد و آنها ناگزير آمده شده بدفاع پرداختند تا آنكه جنگ صفين رخ داد و آنها در حال بيم و حذر از قدرت محمد (بن ابي بكر) بودند.
چون علي از جنگ معاويه بازماند و كار بحكميت كشيد آنها گستاخ شده آماده مبارزه با محمد شدند محمد هم حارث بن جهان جعفي را نزد اهالي خربتا فرستاد كه او جنگ را آغاز نمود.
ميان آن گروه يزيد بن حاريه با قبيله بني كنانه بود. آنها با او مقابله و مقاتله كرده او را كشتند. باز محمد بن ابي بكر ابن مضاهم كلبي را با عده فرستاد او را هم كشتند.
گفته شده ما بين محمد بن ابي بكر و معاويه نامه‌ها رد و بدل شده بود كه من آنها را شايسته نقل نديده‌ام زيرا عامه مردم قادر بر هضم و تحمل آنها نميباشند.
(مقصود اتهام محمد بن ابي بكر بخيانت و ميل بمعاويه است كه صحت ندارد).
در همانسال ابراز فرزند مرزبان مرو (از ايران) نزد علي رفت كه بعد از جنگ جمل بود. علي هم براي او فرماني نوشت كه دهقانان و اسواران مرو و ساير مردم آن سرزمين از دين برگشته و عهد شكسته كافر شدند او آن فرمان و عهد را براي صلح مجدد آنان نوشت.
علي هم خليد بن قره را بايالت خراسان فرستاد. گفته شده طريف بن يربوعي را را فرستاد.
ص: 35

بيان ورود عمرو بن عاص و متابعت او از معاويه‌

گفته شده عمرو بن عاص قبل از قتل عثمان از مدينه بفلسطين رفت. علت اين بود هنگامي كه عثمان دچار حصار گرديد عمرو گفت: اي اهل مدينه هر كه در اين شهر بماند و عثمان با بودن او كشته شود خداوند او را بخواري گرفتار خواهد كرد زيرا قادر بر حمايت او بوده و بياري وي شتاب نكرده بود پس هر كه بتواند بگريزد (هنگام كشتن او در مدينه نباشد) آنگاه خود عمرو خارج شد.
چيزهاي ديگري هم در اين خصوص گفته شده كه پيش از آن اشاره شد.
دو فرزند او عبد اللّه و محمد هم با او سفر كردند. آنها در فلسطين اقامت كردند.
سواري از مدينه رسيد عمرو از او پرسيد: نام تو چيست؟ گفت حصيره. عمرو گفت آن مرد (عثمان) محاصره شد؟ بعد پرسيد چه خبر داري؟ گفت: آن مرد (عثمان) در حال محاصره بود كه من از مدينه خارج شدم.
بعد از آن سوار ديگري رسيد آنهم پس از چند روز. عمرو پرسيد نام تو چيست؟
گفت قتال. عمرو گفت آن مرد (عثمان) بقتل رسيده است؟ سپس پرسيد: چه خبر داري؟ گفت عثمان كشته شده تا من آنجا بودم چيزي رخ نداده.
بعد از آن سوار ديگري رسيد عمرو پرسيد: نام تو چيست؟ گفت حرب.
ص: 36
عمرو گفت حرب واقع خواهد شد؟ سپس پرسيد: خبر ديگر چيست؟ گفت مردم با علي بيعت كردند. سلم بن زنباع گفت اي گروه عرب ميان شما و ملت عرب يك در بسته بود كه شكسته و گشوده شد. يك در ديگر براي خود بگيريد (كه بسته شود) عمرو گفت: ما همين را ميخواهيم بعد از آن عمرو برخاست و پياده رفت و مانند زن گريست دو فرزند او هم همراه او بودند.
او در حال گريه ميگفت: (ندبه ميكرد) اي عثمان! من بر شرم و دين ندبه مي‌كنم (كه تو با شرم و دين‌دار بودي). آنگاه راه دمشق را گرفت.
او دانست چه خواهد شد و آماده آينده گرديد زيرا او از طرف پيغمبر بعمان رفته بود در آنجا دانشمندي (از علماء يهود) ديده بود آينده را از او پرسيد او گفت بعد از وفات پيغمبر خلافت بابي بكر خواهد رسيد و اندك مدتي خواهد بود و بعد خلافت بيكي از قوم او خواهد رسيد كه مدت خلافت او دراز خواهد بود و كشته خواهد شد (ترور) بعد از او مردي از قوم او بخلافت خواهد رسيد كه باز مدت خلافت او دراز خواهد بود و در ملأ عام كشته خواهد شد. گفت اين عمل سخت خواهد بود.
سپس بعد از او مردي از همانقوم بخلافت خواهد رسيد. مردم بر او ميشورند و جنگهاي سخت بسبب او رخ خواهد داد. بعد كشته خواهد شد.
بعد از امير ارض مقدس بخلافت خواهد رسيد كه مدت خلافت او بطول خواهد كشيد. تمام فرق مختلفه نسبت بخلافت او متفق خواهند شد و بعد خواهد مرد.
(بدان سبب عمرو بن عاص باو ملحق شد و گرويد و مسلماً افسانه است كه هيچ كس علم غيب ندارد و ممكن است خود عمرو آنرا جعل كرده باشد) گفته شده چون عمرو خبر قتل عثمان را شنيد گفت: من ابو عبد اللّه هستم، من او را كشتم (بكشتن دادم) و حال اينكه من از او دور و در وادي سباع (كه قصر او در
ص: 37
آنجا بود) زيست مي‌كردم.
اگر اين كار (خلافت) نصيب طلحه شود كه او رادمرد عرب است و اگر بعلي برسد كه من نسبت باو بدخواه و سخت اكراه دارم. خبر بيعت علي باو رسيد سخت رنجيد و خشمگين شد.
او در حال انتظار و نگراني ماند كه عاقبت كار مردم را بداند. خبر خروج عايشه و طلحه و زبير باو رسيد باز در انتظار عاقبت كار ماند تا آنكه خبر واقعه جمل باو رسيد متحير و سرگردان شد.
در آن هنگام شنيد كه معاويه از بيعت علي خودداري كرده و او در شام واقعه قتل عثمان را بسيار بزرگ و ناگوار دانسته او معاويه را بر علي ترجيح داد. دو فرزند خود را عبد اللّه و محمد خواند و با آنها مشورت كرد و پرسيد عقيده شما چيست؟ اما علي كه هرگز ما در زمان او بچيزي نخواهيم رسيد (سودي نخواهيم برد) او مرا در كارهاي خود شريك نخواهد كرد (امارت و حكومت نخواهد داد).
عبد اللّه گفت: پيغمبر وفات يافت. ابو بكر و عمر هم در گذشتند و همه از تو راضي بودند. من معتقد هستم كه تو از كار خودداري كني و بر كنار و خانه‌نشين باشي تا مردم همه بر بيعت يك خليفه تصميم بگيرند و متفق شوند آنگاه تو با امام برگزيده مردم بيعت كن.
فرزند ديگرش محمد گفت: تو يكي از اركان عرب هستي من معتقد هستم كه اين كار بسامان نرسد مگر اينكه تو در آن دستي داشته باشي. (مؤثر باشي).
عمرو گفت: تو اي عبد اللّه (فرزندم) بمن دستور دادي كه خير و آسايش مادر آخرت مشمول آن مي‌باشد و دين من محفوظ خواهد ماند اما تو اي محمد (فرزندم بمن دستور دادي كه بهترين چيزي براي دنياي من و بدترين چيزي براي آخرت من خواهد بود. عمرو از آنجا باتفاق دو فرزند خود سوي معاويه شد و چون بمعاويه رسيد ديد اهل شام بخونخواهي عثمان اصرار و ابرام ميكنند. عمرو گفت: حق با شماست.
ص: 38
بخونخواهي خليفه مظلوم شتاب كنيد ولي معاويه بعمرو هيچ توجه و اعتنا نميكرد.
دو فرزندش باو گفتند آيا مي‌بيني كه معاويه نسبت بتو اعتنا نمي‌كند؟ بهتر است از اينجا منصرف شده و بجاي ديگر توجه كني. عمرو نزد معاويه رفت و باو گفت من از تو تعجب ميكنم كه من نسبت بتو مساعد و يار باشم و تو از ياري من سرپيچي كني بخدا سوگند ما اگر با تو همراهي و ياري كنيم و مرام خود را خونخواهي خليفه باشد خود مي‌دانيم كه با كسي جنگ و ستيز خواهيم كرد كه سابقه او در اسلام و فضل و خويشي او نسبت برسول اكرم چيست و ما در دل خود چيزهائي داريم (كه اكراه داريم) و اگر چنين كنيم فقط براي طلب دنيا خواهد بود. چگونه تو از من رو برميگرداني معاويه با او آشتي كرد و تعطف و توجه نمود.
ص: 39

بيان آغاز جنگ صفين‌

علي از بصره برگشت و كوفه را بعد از پايان واقعه جمل قصد نمود. نزد عبد اللّه بجلي كه از طرف عثمان حاكم همدان بود همچنين اشعث بن قيس كه والي آذربايجان از طرف عثمان بود فرستاد و پيغام داد كه هر دو بيعت مردم آن سامان را براي او بگيرند. چون هر دو نزد علي حاضر شدند علي خواست نزد معاويه نماينده بفرستد كه بيعت را بگيرد. جرير گفت مرا بنمايندگي خود نزد او بفرست زيرا او دوست من است. اشتر گفت: چنين مكن زيرا اين شخص هوا خواه معاويه است. علي گفت: بگذار برود تا ببينيم چه خواهد كرد. علي نامه بمعاويه نوشت و بتوسط او فرستاد: بدين مضمون كه: مهاجرين و انصار بر بيعت علي متفق شده‌اند و طلحه و زبير بيعت را نقض كرده كه با آنها جنگ كرد. اكنون معاويه را دعوت مي‌كند كه با مهاجرين و انصار همكاري كرده اطاعت را بگردن بگيرد. جرير سوي معاويه روانه شد. معاويه هم مدتي او را در حال انتظار گذاشت سپس با عمرو مشورت كرد عمرو چنين راي داد كه معاويه اهل شام را دعوت كند و خون عثمان را بگردن علي بگذارد و آنها را بخونخواهي عثمان از علي وادار و تشجيع كند و آنها را بجنگ سوق دهد. معاويه هم چنين كرد. اهل شام قبل از آن هنگام نعمان بن بشير را كه
ص: 40
حامل پيراهن عثمان بود استقبال كرده بودند. پيراهن خون آلود عثمان را با انگشتهاي قطع شده نائله همسر عثمان بر منبر برافراشت. قسمتي از كف دست با دو انگشت كه از بيخ بريده شده بود باضافه نيمي از شصت. معاويه آنها را برافراشت و سپاهيان را دعوت كرد كه پيراهن و انگشتهاي قطع شده و بر پيراهن آويخته را مشاهده كنند آنها هم ديدند و سخت گريستند و ناليدند و سوگند ياد كردند كه هرگز غسل نكنند و نزديك زنان خود نروند و بر بستر نخوابند و بر بالين سر نگذارند تا قاتلين عثمان را بكشند و از آنها انتقام بكشند. هر كه هم مانع شود او را بكشند. چون جرير نزد امير المؤمنين برگشت و خبر معاويه و اجتماع و تصميم اهل شام را داد كه با معاويه در انتقام متحد و همه بر عثمان زاري ميكنند و ميگويند. علي عثمان را كشته و قاتلين او را پناه داده و اهل شام هرگز از تصميم خود باز نخواهد ماند تا آنكه علي را بكشند اشتر بعلي گفت. من ترا نهي و منع كرده بودم كه جرير را نزد معاويه روانه كني و بتو گفته بودم كه او دشمن و خائن است اگر مرا ميفرستادي بهتر از او بود كه مدتي مهمان معاويه بوده و هيچ بابي نگذاشت كه امكان دخول از آن باشد كه آنرا بروي ما نبندد. و هيچ دري هم نگذاشت كه امكان هجوم دشمن از آن باشد بروي ما و آنها باز نكرده باشد. (باين معني درهاي آشتي را بست و درهاي دشمني را گشود و ديگر چاره نمانده) جرير گفت: اگر تو ميرفتي حتما ترا ميكشتند زيرا آنها ميگفتند تو يكي از قاتلين عثمان محسوب ميشوي. اشتر گفت: بخدا سوگند اگر من ميرفتم هرگز از پاسخ دادن بآنها در نمي‌ماندم و معاويه را بجائي محصور ميكردم كه هرگز قادر بر انديشه خلاصي نميشد. اگر امير المؤمنين سخن مرا بپذيرد از من بشنود ترا بزندان خواهد سپرد. هم ترا حبس ميكرد و هم اشخاصي كه مانند تو (كه خائن باشند) تا كارها راست آيد. جرير از آنجا بقرقيسيا رفت و خبر خود را داد و نامه و شنت معاويه هم باو نوشت كه نزد من بيا. گفته شده علت اينكه جرير در نمايندگي
ص: 41
خود از طرف علي موفق نشده اين بود كه شرحبيل بن سمط كندي معاويه را بمخالفت و استقامت وادار كرده بود. سبب دشمني او هم اين بود كه عمر بن خطاب شرحبيل را بعراق نزد سعد بن ابي وقاص فرستاده بود. او هم با سعد همراه بود. سعد هم او را مقرب و مقدم داشته بود. اشعث بن كندي هم بر او رشك برده بود زيرا هر دو رقيب يك ديگر بودند جرير بجلي هم (در زمان سعد) بر عمر وارد شد. اشعث باو گفت:
اگر بتواني از منزلت و مقام شرحبيل بكاه.
چون بر عمر وارد شد عمر اوضاع و احوال مردم را از او پرسيد او هم سعد را ستود و اين شعر را سرود:
الا ليلتي و المرء سعد بن مالك‌و زبرا و ابن السمط في لجة البحر
فيغرق اصحابي و اخرج سالماعلي ظهر قرقور انادي ابا بكر يعني: اي كاش شبي كه رادمرد ما سعد بن مالك بود وزير و بن سمط هر دو يار او بودند در دريا غريق لجه بحر ميشديم. ياران ما همه دچار غرق شده باشند و من بر پشت كشتي نجات يافته بابي بكر استغاثه كنم. (كنايه از رهائي از دست زبر و شرحبيل بن سحط).
عمر بسعد نوشت و امر داد كه او زبر و شرحبيل را نزد خود (عمر) بفرستد او هم هر دو را روانه كرد. عمر زبر را در مدينه بازداشت و شرحبيل را سوي شام روانه كرد او هم بمقام ارجمند رسيد و شرف مقام را بدست آورد زيرا پدر او از اهل غزه شام بود كه سمط نام داشت.
چون جرير بنمايندگي و با نامه علي نزد معاويه رفت معاويه مدتي انتظار رسيدن شرحبيل را كشيد تا او رسيد. معاويه خبر ورود نمايندگي جرير را باو داد.
شرحبيل گفت: امير المؤمنين عثمان خليفه ما بود. اگر تو بتواني بخونخواهي او قيام كني چه بهتر و گر نه كنار برو. جرير هم (نااميد) برگشت
ص: 42
(بسبب عداوت ديرين شرحبيل).
نجاشي هم اين شعر را سرود:
شرحبيل ما للدين فارقت امرناو لكن لبغض المالكي جرير
و قولك ما قد قلت عن امر اشعث‌فاصبحت كالحاوي بغير بعير يعني: اي شرحبيل تو براي دين ما را ترك نكردي بلكه براي كينه جرير مالكي از ما جدا شدي. براي اينكه كار و گفته اشعث را بياد آوردي (و خواستي انتقام بكشي) تا آنكه تو مانند ساربان بي‌اشتر و قافله شدي (آوازه خوان قافله- حادي- ساربان و رهنما و قافله سالار كه قافله و مركب نداشته باشد).
جرير بن عبد اللّه بن جابر بن مالك بود كه (با تعبير مالكي) بجد خود منتسب شده بود. علي لشكر كشيد و در نخيله (مصغر نخله- محل معروف نزديك كوفه) لشكر زد.
از آن لشكر عده از اهل كوفه بازماندند و از ياري تخلف كردند. مره همداني و مسروق از آنها بودند كه هر دو جيره و مواجب خود را دريافتند و سوي قزوين شتافتند.
اما مسروق كه هميشه توبه و استغفار ميكرد از اينكه در جنگ صفين شركت نكرده و بعلي ملحق نشده. عبد اللّه بن عباس با اتباع خود از بصره وارد شد و بسپاه پيوست. معاويه خبر قصد آنها را شنيد با عمرو مشورت نمود. عمرو گفت: اكنون كه علي سوي تو لشكر كشيده تو خود شخصاً بلشكركشي مبادرت و اقدام كن و هرگز خود را پنهان مكن تدبير و حيله و تزوير خود را بكار ببر. معاويه آماده شد مردم هم همه آماده شدند، عمرو هم آنها را تشجيع كرد و علي را ناتوان خواند و گفت: اهل عراق خود را پراكنده كرده و خود ناتوان شده‌اند. اهل بصره هم
ص: 43
با علي مخالف هستند زيرا علي بزرگان و پيشوايان آنها را كشته است.
سران سپاه كوفه هم در جنگ جمل كشته شدند علي با عده كم وضعيت بجنگ شما آمده. او عثمان را كشته. اللّه اللّه در خونخواهي هرگز فرصت را از دست مدهيد و اين خون را هدر مكنيد. برخيزيد و انتقام بكشيد. معاويه هم بعموم اهل شام نامه نوشت. براي عمرو يك پرچم و براي دو فرزندش عبد الله و محمد دو پرچم و براي وردان غلام خود يك پرچم برافراشت و آنها را سوق داد.
علي هم براي غلام خود قنبر يك پرچم اختصاص داد. عمرو در اين باره چنين گفت:
هل يغنين وردان عني قنبرااو تغني السكون عني حميرا
اذا الكماة لبسوا السنورا
يعني آيا وردان غلام معاويه براي قنبر غلام علي كفو و لايق و كافي خواهد بود كه ما را بي‌نياز كند و آيا قبيله سكون ميتواند در خور قبيله حمير باشد (هر دو اهل يمن) آن هم هنگامي كه دليران اسلحه را بپوشند (سنور- سينه‌ور زره سينه پوش و تمام اسلحه).
علي آن شعر را شنيد چنين گفت:
لاصبحن العاصي بن العاصي‌سبعين الفا عاقدي النواصي
مجنبين الخيل بالقلاص‌مستحقبين حلق الدلاص يعني من بامدادان عاصي (متمرد) بن عاص (عمرو بن عاص) را با هفتاد هزار سپاهي پيشاني بسته دچار خواهم كرد و شبيخون خواهم زد. آن سپاهيان همه اسبهاي جنيبت را با اشترها (كه بر آنها سوارند) ميكشند، (اسبهاي تازه نفس نه باركش) آن سپاهيان همه زره پوش هستند.
معاويه اين شعر را شنيد بعمرو گفت: علي پاسخ خوب و كافي بتو داده.
معاويه هم لشكر كشيد ولي با تاني و كندي پيش ميرفت چون وليد بن عقبه آن
ص: 44
حال (سستي و كندي را ديد نزد معاويه فرستاد و آن شعر را انشاء كرد.
الا ابلغ معاويه بن حرب‌فانك من اخي ثقة مليم
قطعت الدهر كالسدم المعني‌تهدر في دمشق فما تريم
و انك و الكتاب الي علي‌كدابغة و قد حلم الاديم
يمنيك الامارة كل ركب‌لأنقاض العراق بها رسيم
و ليس اخو التراب بمن تواني‌و لكن طالب الترة الغشوم
و لو كنت القتيل و كان حيالجرد لا الف و لا غشوم
و لا نكل عن الأوتار حتي‌يبي‌ء بها و لا برم جثوم
و قومك بالمدينه قد ابيروفهم صرعي كانهم الهشيم يعني بمعاوية فرزند حرب بگو كه از تو كسيكه مورد وثوق (اخي ثقه- صاحب ثقه) ملامت ميشوي. تو روزگار را مانند مردي خشمگين طي كرده و مانند شتر عربده ميكشي و فرياد ميزني براي چه در دمشق مانده و تأني ميكني؟ تو در مكاتبه با علي مانند زني كه پوست فاسد و متلاشي را ميخواهد دباغي كند و نگهدارد هر قافله و هر گروهي ترا بامارت (خلافت) اميدوار ميكنند كه عراق را نجات دهي. كسيكه در خونخواهي مسامحه كند او خونخواه و ولي دم نميباشد خونخواه بايد دلير و جسور باشد.
اگر تو كشته ميشدي و او (عثمان) زنده ميبود او هزارها مرد دلير را بخونخواهي تو تجهيز و اعزام ميكرد.
او خسته نميشد از خونخواهي تو. قوم تو در مدينه هلاك شدند آنها كشته و افتاده مانند خاشاك.
معاويه باو چنين پاسخ داد:
و مستعجب مما يري ما اناتناو لو زبنته الحرب لم يتر مرم
ص: 45
يعني شخصي از تاني و صبر ما تعجب ميكند و حال اينكه اگر دچار جنگ شود قادر بر سخن (و اعتراض) نخواهد بود.
علي هم زياد بن نضر حارثي را با هشت هزار مرد جنگي براي پيش آهنگي و طليعه سپاه فرستاد شريح بن هاني را هم با چهار هزار روانه كرد. خود علي هم از نخيله رهسپار شد. از مدائن هم افراد جنگجو را همراه برد علي در مدائن سعد بن مسعود عم مختار بن ابي عبيد را والي نمود. چون علي رهسپار شد نابغه بني جعده را همراه برد او چنين حدا (او از سير و سفر و سفر كه حادي براي قافله ميخواند) كرد و گفت:
قد علم المصران و العراق‌ان عليا فحلها العتاق
ابيض جحجاح له رواق‌ان الاولي جاروك لا افاقوا
لكم سباق و لهم سباق‌قد علمت ذلكم الرفاق يعني اهل دو كشور و اهل عراق دانسته‌اند كه علي فحل اصيل و نجيب و سبقت كننده است. او سپيدرو بزرگوار و پيشوا و داراي هيبت و وقار است. آنهايي كه با تو مسابقه كرده‌اند مست و بي‌خرد هستند از خواب غفلت بيدار نشده‌اند.
شما مسابقه ميكنيد و آنها هم مسابقه ميكنند (و بجائي نميرسند) ياران هم همه اين را ميدانند.
علي از مدائن معقل بن قيس را با سه هزار جنگجو روانه كرد و باو دستور داد كه راه موصل را بگيرد و در رقه باو ملحق شود چون برقه رسيد (علي) بمردم آن سرزمين دستور داد كه براي عبور لشكر پل بسازند تا سوي شام برود. آنها اطاعت نكردند. كشتي‌هاي خود را هم ضبط كردند علي ناگزير سوي منبج (محل) روانه شد كه از پل منبج بگذرد.
اشتر را در همان محل (با عده) گذاشت.
اشتر مردم محل را نزد خود خواند و گفت: بخدا سوگند اگر پل نسازيد
ص: 46
كه امير المؤمنين از آن بگذرد من شمشير را كشيده و بقتل شما بكار برده كه تمام مردان را خواهم كشت و تمام اموال را بيغما خواهم برد.
آنها هم با يك ديگر مشورت كردند و گفتند: اين مرد اشتر است و او بهر چه سوگند ياد كرده عمل خواهد كرد يا بيشتر و بدتر خواهد كرد.
ناگزير پل ساختند و علي و سپاه او از آن پل گذشتند. هنگام عبور ازدحام كردند. كلاه عبد اللّه بن ابي الحصين از پل افتاد او فرود آمد و كلاه خود را برداشت و دوباره سوار شد و گذشت.
كلاه عبد اللّه بن حجاج ازدي هم افتاد او هم كلاه خود را برداشت و برفيق خود چنين گفت:
فان يك ظن الزاجر الطير صادقاًكما زعموا اقتل وشيكا و يقتل يعني اگر پيشگوئي و تفال كبوتر باز (در آن زمان مرغها را پرواز ميدادند و تفال در خير و شر مي‌كردند كه تطير و طيره از آن آمده و زاجر كسي باشد كه پرنده را پرواز دهد و خود نتيجه را بگويد و زجر از آن آمده) راست باشد چنان كه گفته‌اند:
«من كشته خواهم شد و او هم كشته خواهد شد».
(مقصود ابن ابي الحصين كه قبل از او كلاهش افتاده بود).
ابن ابي الحصين (چون اين شعر را شنيد) گفت: هيچ چيز براي من گواراتر از اينكه گفتي (قتل) نخواهد بود. هر دو هم در صفين كشته شدند چون علي برود فرات رسيد و زياد بن نضر حارثي و شريح بن هاني را نزد خود خواند و هر دو سردار را با دوازده هزار مرد جنگي سوي معاويه روانه كرد.
آنها وعده آنها را بهمانحال اول كه هنگام لشكر كشي از كوفه داشتند فرستاد.
علت برگشتن آنها سوي علي اين بود كه چون آنها را پيشاپيش روانه كرد
ص: 47
آنها هم راه كنار فرات را گرفتند ولي از بيابان نزديك فرات گذشته بودند چون بمحل عانات رسيدند ناگاه خبر رسيدن معاويه با سپاه شام را شنيدند با يك ديگر گفتگو كردند كه اين شرط عقل و تدبير نيست كه ما برويم و رود فرات ما بين خود و امير المؤمنين و ساير مسلمين حايل و فاصله بگذاريم و ما با اين عده كم با اهل شام روبرو شويم.
آنها خواستند كه از پل بگذرند اهالي عانات (محلي كه اكنون عانه نام دارد) مانع عبور آنها شدند ناگزير برگشته و از هيت گذشتند و بعلي در قرقيسا پيوستند.
چون بعلي رسيدند علي گفت مقدمه كه پيش رفته از پس رسيده!.
شريح و زياد علت بازگشت را براي علي شرح دادند، علي گفت:
«صواب همين بود».
چون از رود فرات گذشتند علي آن دو سردار را دوباره پيش فرستاد چون مقدمه لشكر بمحل سور الررم رسيد ابو الاعور سلمي با آنها روبرو شد كه او فرمانده لشكر شام بود.
آن دو سردار نزد علي فرستاده خبر رسيدن او را دادند. علي اشتر را فرستاد زياد دستور تسريع و شتاب داد و باو گفت: اگر بآنها رسيدي تو خود فرمانده آنها باش ولي هرگز بجنگ شتاب و آغاز مكن مگر اينكه دشمن نبرد را شروع كند. جنگ مكن تا اتمام حجت بكني و بگويي و بشنوي و آنها را براه راست دعوت كني هرگز كينه و عداوت موجب آغاز و مبادرت نگردد.
جنگ مكن مگر پس از دعوت و نصيحت و اتمام حجت كه چندين بار دعوت يكي پس از ديگري باشد. زياد را فرمانده ميمنه و شريح را فرمانده ميسره كن.
هرگز نزديك دشمن مرو كه نزديكي مسبب شروع جنگ شود كه در نزد
ص: 48
بكي تعمدي بنبرد پيش آيد و در عين حال از آنها دور مباش كه تصور بيم و عجز كنند كه تو از هيبت آنها قادر بر پيش رفتن و نزديك شدن نباشي چنين باش تا من برسم زيرا من بدنبال تو شتاب خواهم كرد بخواست خداوند متعال.
علي بشريح و زياد هم نامه نوشت و همان دستور را داد. اشتر هم رفت تا بآنها رسيد و آنها فرماندهي او را پذيرفتند.
دو صف متحارب هم روبروي يك ديگر با حال انتظار صف كشيدند و از جنگ خودداري نمودند تا آنكه شب فرا رسيد كه ناگاه ابو الاعور سلمي بآنها شبيخون زد آنها هم دليري و پايداري كردند ولي بعد دچار اضطراب شدند. اهالي شام هم پس از حمله برگشتند.
روز بعد هاشم بن عتبه مرقال (مشهور) با عده خود بميدان رفت. طرفين بجنگ پرداختند و هر دو دليري و پايداري كردند و بعد بمركز خود برگشتند.
سپس مالك اشتر حمله كرد و گفت: ابو الاعور را بمن نشان دهيد.
ابو الاعور بمحل روز گذشته عودت نمود و پشت سر قرار گرفت. اشتر بسنان مالك نخعي گفت: برو ابو الاعور را براي مبارزه دعوت كن.
پرسيد: آيا براي مبارزه با من يا تو؟. اشتر گفت اگر بتو امر بدهم كه با او مبارزه كن آيا مي‌كني؟. گفت آري. بخدا سوگند اگر امر بدهي كه من صف لشكر را با شمشير خود بشكافم اطاعت خواهم كرد.
اشتر براي او دعا كرد و گفت: او را براي مبارزه من دعوت كن.
او هم رفت و گفت بمن امان بدهيد كه من رسول هستم. آنها هم باو امان دادند. او نزد ابو الاعور رفت و گفت: اشتر ترا براي مبارزه دعوت كرده.
او مدتي دراز خاموش شد و بعد گفت: سبك مغزي و كم خردي اشتر باعث شد كه او عمال و امراء عثمان را از عراق طرد كند و نيكي‌هاي عثمان را زشت پندارد
ص: 49
آنگاه او را در خانه خود قصد كرد و كشت. او خون عثمان را بگردن گرفت من هرگز بمبارزه او نيازي ندارم.
رسول گفت: تو گفتي و من شنيدم اكنون از من بشنو.
گفت: من نيازي بسخن تو ندارم. برو از من دور شو. اتباع او هم نهيب دادند و رسول برگشت و گفتگوي خود را با شتر خبر داد. اشتر گفت: او خود را ديده و بخود گفته: دو صف متحارب ايستادند تا شب فرا رسيد كه شب مانع جنگ گرديد.
اهل شام شبانه بمحل خود برگشتند. صبح روز بعد علي (با سپاه) با شتر رسيد. اشتر هم پيش رفت تا بمعاويه رسيد و با او مقابله كرد. علي هم بآنها رسيد و هر دو صف مدتي با يك ديگر بمقابله پرداختند. پس از آن علي براي سپاه خود محلي جستجو كرد كه در آن لشكر برند و بآسايش سپاه بپردازد. معاويه سبقت كرده محلي هموار و فراخ و آسايش بخش برگزيده كه راهي بكار فرات داشت در آن محل جز لشكرگاه معاويه محلي نبود كه در كنار رود سهل باشد و بتوان از نهر آب كشيد. معاويه هم آن كنار سهل را گرفته بود و ابو الاعور سلمي را براي حمايت و نگهداري مورد آب گماشته بود. اتباع علي كنار آب را قصد كردند كه موردي سهل التناول پيدا كنند و موفق نشدند نزد علي رفته باو خبر دادند و از شدت تشنگي و بي‌آبي شكايت كردند. علي هم صعصة بن صوحان را خواند و نزد معاويه فرستاد كه باو بگويد: ما در اين سير و سفر و لشكر كشي جنگ شما را اكراه داريم و قبل از اتمام حجت نمي‌خواهيم بخصومت تن بدهيم و بدون عذر جنگ را آغاز كنيم با لشكر شما اعم از سوار و پياده ما را قصد كرده بجنگ پرداختند و قبل از اينكه ما جنگ را شروع كنيم خود آنها نبرد را برپا كردند. ما معتقد هستيم كه بايد از جنگ خودداري كنيم تا شما را (راه راست) دعوت و اتمام حجت كنيم. اين
ص: 50
همه يك تجاوز ديگر است (مقصود بستن راه آب) كه از شما سر زده و شما آب را بروي مردم بستيد و مردم هرگز خودداري نخواهند كرد تا راه را باز كنند. تو باتباع خود پيغام بده كه راه را براي مردم باز كنند و مانع آب نشوند و (از ستيز) خودداري نمايند تا ببينيم چه بايد كرد. اگر بخواهي از مقصود اصلي و آنچه ما براي حصول آن لشكر كشيده ايم رخ بتابي كه همه چيز را كنار گذاشته اول براي حصول آب جنگ كنيم (مثل اينكه فقط براي آب آمده‌ايم جنگ كنيم) آنگاه غالب شارب خواهد بود.
(هر كه پيروز شود سيراب مي‌شود). ما هم ناگزير تن باين نبرد خواهيم داد. معاويه با اتباع خود مشروط كرده پرسيد: چه بايد كرد؟ وليد بن عقبه و عبد اللّه بن سعد گفتند آب را بروي آنها ببند چنانكه آنها آب را بر ابن عفان (عثمان) بستند. آنها را با تشنگي بكش خدا آنها را بكشد. عمرو بن عاص گفت: آب را براي آنها آزاد بگذار كه آنها نبايد تشنه بمانند و تو سيراب باشي تو خود را در نظر بگير و بعد عبد اللّه بن سعد و وليد هر دو گفته خود را تكرار كردند و گفتند: آب را بروي آنها تا شب ببند كه آنها چون نتوانند آب را بدست بياورند حتماً نااميد برخواهند گشت و بر گشتن آنها شكست خواهد بود. آب را بر آنها ببند خداوند آنها را روز قيامت از آب محروم خواهد كرد.
صعصعه گفت: خداوند ناكسان و زشتكاران فاسق فاجر باده‌گسار را از آب محروم خواهد كرد. خداوند اين فاسق را كه وليد بن عقبه است لعن كند آنها صعصعه را تهديد كردند و دشنام دادند.
گفته شده وليد و ابن ابي سرح در جنگ صفين شركت نكرده بودند.
صعصعه برگشت و بعلي خبر داد كه معاويه ميگويد من تصميم و عقيده خود را بشما ابلاغ خواهم كرد.
ص: 51
آنگاه سواران را نزد ابو الاعور فرستاد كه مدد باشند و بر منع آب از اتباع علي اصرار ورزيد.
چون علي بر آن تصميم آگاه شد گفت: سر آب با آنها نبرد كنيد، اشعث- بن قيس كندي گفت: من بنزد آنها خواهم رفت.
او رفت و چون نزديك شد دشمنان شوريدند و يكباره تيرها را رها كردند.
اتباع اشعث بن قيس هم مقابله بمثل كرده تير اندازي نمودند پس از يك ساعت تيراندازي طرفين بنيزه بازي پرداختند و بعد دست بشمشير برده يك ساعت هم با تيغ نبرد كردند:
معاويه هم يزيد بن اسد بجلي قسري كه جد خالد بن عبد اللّه قسري بود با سواران بمدد ابو الاعور فرستاد علي هم شبث بن ربعي رياحي را بمدد قيس فرستاد.
جنگ سختي شد. معاويه عمرو بن عاص را با سپاهيان بسيار بمدد ابو الاعور فرستاد همچنين يزيد بن اسد و علي هم مالك اشتر را با سپاهي عظيم روانه كرد و پياپي بمدد اشعث و شبث پرداخت باز بر شدت جنگ افزود.
عبد اللّه بن عوف ازدي احمري درباره آن نبرد چنين گفت:
خلوا لنا ماء الفرات الجاري‌او اثبتوا لجحفل حرار
لكل قوم مستميت شاري‌مطاعن برمحه كرار
ضراب هامات العدي مغوارلم يخش غير الواحد القهار يعني آب جاري فرات را آزاد بگذاريد يا اينكه در قبال يك لشكر جرار پايداري كنيد. هر قومي يك دلير تن بمرگ داده كه بهشت را در شهادت خريده و او نيزه باز با نيزه خود و حمله كننده است. سرهاي دشمن را مي‌زند. او صف شكاف و غور كننده است (فرو مي‌رود و در عمق صف) از كسي جز خداوند يگانه قهار نمي‌ترسد.
ص: 52
آنها با هم دليرانه جنگ كردند تا دشمن را از كنار آب راندند و آب را در دست گرفتند. چون پيروز شدند گفتند: بخدا سوگند ما آب باهل شام نخواهيم داد.
علي باتباع خود پيغام داد كه شما احتياج خود را از آب تامين كنيد و آنها را از آب منع مكنيد زيرا خداوند شما را پيروز و ظلم و تجاوز آنها را آشكار كرده است.
دو روز بر اين حال گذشت كه نه علي كسي نزد آنها مي‌فرستاد و نه آنها نزد علي بعد از آن علي ابو عمر و بشير بن عمر و بن محصن انصاري و سعيد بن قيس همداني و شبث بن ربعي تميمي را نزد خود خواند و بآنها گفت: برويد نزد اين مرد و او را بطاعت خداوند و اتحاد با جمع مسلمين دعوت كنيد. شبث گفت: اي امير- المؤمنين آيا ممكن است او را بشركت در حكومت و سلطنت تطميع كني و باو مقام و منزلت و امارت بدهي كه او مقدم و سرفراز باشد اگر براي بيعت تو حاضر شود؟ علي گفت: برويد نزد او و اتمام حجت كنيد و راي او را بدانيد. آنها در اول ماه ذي الحجه رفتند و رسيدند و بر او وارد شدند. بشير سخن را آغاز كرد و گفت:
پس از حمد و سپاس خداوند. اي معاويه دنيا براي تو نخواهد ماند. زايل خواهد شد تو هم در آخرت خواهي بود كه خداوند ترا بحساب خواهد كشيد و بتو جزا خواهد داد. من ترا بخدا سوگند ميدهم كه موجب تفرقه جماعت و پراكندگي و اختلاف امت نشوي و از ريختن خون اين ملت حذر كني كه خونها ميان مسلمين ريخته نشود: معاويه سخن او را بريد و گفت: چرا تو اين پند را برفيق خود (علي) نميدهي؟ ابو عمرو گفت: رفيق من (علي) مانند تو نيست.
او بهترين تمام خلق خدا و سزاوارترين مردم باين كار (خلافت) است او از حيث فضل و دين و سابقه اسلام و خويشي پيغمبر افضل مردم است. معاويه گفت:
او چه مي‌گويد؟
ص: 53
ابو عمرو گفت: او بتو امر مي‌دهد كه از خدا بپرهيزي و بينديشي و دعوت پسر عم خود را در حق اجابت كني و اين اجابت براي تو در دنيا و آخرت بهترين موهبت است و عاقبت كار تو هم در قبول دعوت نيك خواهد بود. معاويه گفت:
آيا خونخواهي عثمان را ترك كنيم. بخدا سوگند چنين نخواهم كرد ابدا.
سعيد بن قيس خواست سخن بگويد كه ناگاه شبث بن ربعي مبادرت كرده گفت:
پس از حمد و ستايش خداوند: اي معاويه من پاسخ ترا كه بابن محصن گفته بودي شنيدم و دانستم. بخدا آنچه را كه تو ميخواهي بر ما مكتوم نمي‌باشد. تو با آنچه ادعا مي‌كني (خونخواهي) كه مردم را بدان فريب دهي و اغفال كني و موافقت و و هوا خواهي آنان را بخود بكشي و مطيع خود نمائي چيزي در دست نداري مگر اين بهانه كه امام شما (عثمان) مظلوم بوده و كشته شده و ما بخونخواهي او قيام مي‌كنيم. سفهاء و بي‌خردان هم دعوت ترا اجابت كرده‌اند و حال اينكه ما خود مي‌دانيم كه تو از ياري عثمان تسامح و تساهل كرده بودي. و تو خواستي كه او كشته و نابود شود تا تو باين مقام برسي كه تو بطلب همين مقام مي‌كوشي. بسا آرزوها در طلب يك مقام عظيم مانده و خداوند ما بين طالب و مطلب حائل و مانع شده و گاهي هم آرزومند بمطلب و ما فوق آن هم ميرسد بخدا سوگند تو بيكي از آرزوهاي خود نخواهي رسيد. بخدا سوگند اگر تو خطا كني و رستگار نشوي حال تو نزد عرب بدترين حال خواهد بود و تو خود بدترين افراد عرب خواهي بود و و اگر هم بآرزوي خود برسي كه از خداوند مستوجب سوختن در دوزخ خواهي شد. اي معاويه از خدا بپرهيز و آنچه را كه ادعا ميكني كنار بگذار و در اين كار با اهل آن (اهل حق و خلافت) ستيز مكن. معاويه هم خدا را ستايش كرد و گفت: اما بعد نخستين چيزي كه سفاهت و سبك سري و بي‌خردي ترا ثابت و هويدا
ص: 54
كرده اين است كه تو سخن او را (مقصود قيس) كه او پيشوا و رئيس قوم خود مي‌باشد بعد از آن چيزهائي از پيش كشيدي كه تو آنها را نمي‌داني پس تو ناداني و تو دروغ گو و پست هستي اي اعرابي بدوي خشك پست نادان كه هر چه را بزبان آوردي ندانسته راندي. برويد كه هيچ پاسخي نزد من جز شمشير نخواهيد داشت. ميان من و شما شمشير است و بس او (معاويه) سخت خشمناك شد و آنها از آنجا برگشتند كه در اثناء خروج شبث بن ربعي باو گفت: ما را بشمشير تهديد مي‌كني؟ بخدا سوگند كه ما همان شمشير را بتو حواله خواهيم كرد. آنها نزد علي رفتند و جريان گفتگو را گزارش دادند. علي دستور داد هر يكي از رجال بزرگ و شريف با قوم خود بميدان برود و در قبال او هم معاويه يكي از بزرگان را با قوم خود براي جنگ مي‌فرستاد و طرفين سواره نبرد مي‌كردند و جولان ميدادند و برمي‌گشتند، آنها نميخواستند و اكراه داشتند كه يكباره اهل عراق بجنگ اهل شام بپردازند زيرا از عاقبت كار و هلاك و نابودي قوم ميترسيدند. گاهي مالك اشتر بجنگ ميرفت و گاهي حجر بن عدي كندي و زماني خالد بن معمر و زياد بن نضر حارثي. همچنين زياد بن خصفه تيمي و سعيد بن قيس همداني و معقل بن قيس رياحي و قيس بن سعد انصاري يكي بعد از ديگري با سواران خود براي مبارزه و جنگ بميدان ميرفتند و نبرد ميكردند و برميگشتند، ولي اشتر (مالك) بيشتر از همه بجنگ ميرفت. معاويه هم اين دسته‌ها را با سران قوم در قبال آنها ميفرستاد. عبدا- الرحمن بن خالد بن وليد. ابو الاعور سلمي، حبيب بن مسلمه فهري- ابن ذي الكلاع حميري. عبيد اللّه بن عمر بن الخطاب. شرحبيل بن سمط كندي و حمزة بن مالك همداني. آنها در تمام روزهاي ماه ذي الحجه بجنگ پرداختند و گاهي هم در يك روز دو نوبت نبرد ميكردند.
ص: 55

بيان بعضي از حوادث‌

در همان سال حذيفة بن يمان (از ياران پيغمبر) وفات يافت آن هم بعد از قتل عثمان و در جنگ جمل شركت نكرده بود و فرزند او صفوان و سعيد همراه علي در صفين كشته شدند كه پدر آنها وصيت كرده بود كه بياري علي بپردازند گفته شده او در سنه سي و پنج وفات يافت ولي روايت اولي اصح است. در همان سال سلمان فارسي وفات يافت بر حسب بعضي از روايات گفته شده عمر او دويست و پنجاه سال اين حداقل سنين عمر او بود و بعضي روايت كرده‌اند كه سيصد و پنجاه سال بوده و او بعضي از ياران مسيح را هم ديده بود (افسانه مخالف عقل و تاريخ حقيقي ميباشد). عبد اللّه بن سعد بن ابي سرح هم در همان سال وفات يافت او در عسقلان بود كه ناگزير با معاويه رفت تا صفين ولي آن سير و سفر را بد ميدانست و اكراه داشت (جنگ با علي را) عبد الرحمن بن عديس بلوي امير مصريان كه براي كشتن عثمان تجهيز شده و رفته بودند در گذشت. او يكي از ياران پيغمبر بود كه در پاي درخت (تحت الشجره كه ياران ممتاز و وفادار بيعت كرده و نام آنها در قرآن آمده) بيعت كرده بود. گفته شده او در شام كشته شده بود. قدامه بن مظعون جمحي كه از مهاجرين حبشه و در جنگ بدر شركت كرده بود وفات يافت.
ص: 56
عمرو بن ابي عمرو ضبي فهري كه ابو شداد باشد و در جنگ بدر شركت كرده بود وفات يافت. در همان سال علي براي ايالت ملك ري يزيد بن حجيه تيمي را كه از تيم لات بود برگزيد. او از ماليات آن شهر سي هزار درهم كم آورد، علي او را احضار و كم بود اموال را از او مطالبه كرد و گفت: آنچه دريافتي كجا پنهان كردي.
گفت: من چيزي برنداشتم. علي با تازيانه او را نواخت و بزندان انداخت و سعد غلام خود را بحبس او واداشت كه او (يزيد) از محبس گريخت و بمعاويه پيوست. معاويه هم آنچه را كه ربوده بود باو بخشيد او بعلي ناسزا ميگفت در شام اقامت كرد و با معاويه ماند تا وقتي كه كار معاويه پايان يافت و خلافت يكسره باو رسيد با او بعراق رفت و بعد معاويه (دوباره) ايالت ري را باو سپرد. گفته شده او با علي در جنگ جمل و صفين و نهروان بود كه بعد علي او را بري فرستاد كه او ماليات را ربود و بعد بمعاويه پيوست و اين اصح روايات است.
ص: 57